زندگی چیست ؟

 

زندگی یک بازی نیست 

زندگی هدف والایست

زندگی برای عاشق شدن است  

زندگی برای معشوق جان دادن است

زندگی یک بازی نیست

زندگی را زیبا باید دید

زندگی را چون شرابی ناب باید نوشید

زندگی را عاشق باید بود

زندگی یک بازی نیست

 

با زندگی بازی نکردن هنر است

هنر زندگی کردن , هنر است

زندگی یک بازی نیست

 

زندگی عشق است

زندگی دیدن زیباییهاست

زندگی قدر دانستن داشتن هاست

زندگی هشداریست

هشدار ان روزی که دگر باره نیست

تکرار این زندگی دگر ممکن نیست

زندگی یک بازی نیست

زندگی یک بازی نیست

 

فریبا ستاری... ۹/۱/۹۰  

  

 

برای دل خودم

فریبت میدهد ان که چهره ی به ظاهر زیبا دارد

در بندت میکشد 

و تو چه ساده در تارهایش گرفتار میشوی

تو را حقیر می داند

تو را اسیر میخواهد

تو ازاد بیاندیش

تو بگو انچه در دل داری

نترس از تحقیر 

از تهدید

تو دانی و خدای تو

تو  دانی وجدان تو 

تو پاکی  و بی گناه

گناه تو شاید فریاد توست

فریاد تو شاید ندای توست

افسوس تو , شاید از حسرت بود

داد تو شاید از بیداد بود

تو بگو شاید من و تو ما شویم

شاید ما باز هم همراه شویم

فریبا.ستاری

  

 

 

انچه بر مادران ما گذشت

  
جرمم چه بود  زیبایی
 
سهمم چه بود  تنهایی
 
بر سرم کردند چادر سیاهی
 
بر فرقم کوفتند مشت تباهی
 
خانه نشینم کردند
 
ترساندند
 
ترساندنم از نور   از روشنایی
 
بر سرم ریختند خاک
 
خاک سیاهی
 
بر رویم زدند نقابی
 
پنهانم کردند در قعر چاهی
 
کردند پر خون دهانم
 
مجالم ندادند حتی صدایی
 
بردند لذت از کام وجودم 
 
ندادند یک نوازش هم جوابم
 
چون خاری در چشم بودم
 
اما اسیردست بیرحم بودم
 
خوارم کردند با اینکه بودم
 
بخندیدند چون زن بودم
 
کورم کردند تا نبینم    هست دیگر نو جهانی
 
ببستند پایم به زنجیری
 
تا دست بسته باشم به امری
 
یکی بودم وتنها
 
ولی فریاد کردم یا خدایا
 
کجا رفت رحمت تو
 
پیدا کن دگر دستی  یا الهیِ
 
صدایی نحیف امد ز پشت دیوار
 
من اینجایم ای یار هوشیار
 
صدایش همچو من زیبا بود و تنها
 
ولی در نوایش بود هزاران نور هویدا
 
فریبا  ستاری.........زمستان ۸۷
  

 

 

اسیر دست خاکم اما پروازم ارزوست

 
 
ایا به مرگ فکر کردن دلیل افسردگی است  یا نگرشی ساده برای پایان راهیست که در انتظار همه ماست ؟ پایانی اجتناب ناپذیر یا شاید هم شروعی تازه بعد از تجربه های تلخ و شیرین که نام ان را زندگی گذاشته ایم ؟ هر اغازی را پایانیست . فاصله بین این دو را چگونه بوده ایم ؟ بعد از مرگ به کجا میرویم به عرش یا به قعر؟ شاید فکر به قعر رفتن است که مرگ را چهره ای کریه داده است.چرا نعمتی که خدا به بندگانش میدهد تا پایانی باشد برای همه دردها و روح زخم خورده شان   اینگونه باید ترسیم شود ؟ در این ارامش ابدی چه رازی نهفته است که عده ای را به وحشت میاندازد.
 
یادم میاید که رفته بودیم سر خاک پدرم برای چند لحظه ای تصمیم گرفتم که در یکی از قبرهای خالی بهشت زهرا بخوابم .شاید فکر کنید که افکارم صادق هدایتی شده است. اخه یکبار برادرم همین را بهم گفت ولی خداییش شما چی فکر میکنید. ایا مرگ اینقدر ترسناک است که صحبت کردن از ان مانند تابوست ؟ 

افیلیا

  

 

 

  هملت شاهزاده دانمارک برای شرکت در مراسم تدفین و خاکسپاری پدرش از المان

 به کشورش باز میگردد و میفهمد که مادر و عمویش با یکدیگر پیمان زناشوئی بسته

و هم بستر شده‌اند. دردناکتر این است که میفهمد مادر و عمویش به کمک پدر افیلیا

 پادشاه را به قتل رسانده اند.

  هملت که تظاهر به مجنون بودن میکند, تحت تاثیر دیدن روح پدر دچار 

 وسوسه‌های انتقام جویانه میشود...

حتی زیبای افیلیا برای روح ازرده هملت داروی مسکنی نیست.

افیلیا غمگین و دل شکسته از به قتل رسیدن پدرش به دست هملت

دست به خودکشی میزند......  

 

 

چقدر زیباست اینگونه رفتن.

 

 حتما ادامه نقاشیها را هم ببینید

 

دیدن این فیلم را به شما توصیه میکنم.

 

هملت به کاگردانی "فرانکوزفیرلی" و با بازی"مل گیبسن"

 

 هملت با لهجه استرالیایی

 

 

 artist Sir John Everett Millais, Ophelia is a painting by British

 

 To be, or not to be: that is the question

 

ادامه مطلب ...

مادرم

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups 
 
 
تنها هستم . همه  سر کار هستند. دیروز با مادرم حرف
 
زدم.خیلی دلش گرفته بود. از وقتی که بابا چراغ عمرش
 
خاموش شد مادرم خیلی احساس تنهایی میکند.خیلی وقت هست  
 
که مادرم را ندیده ام. او درایران ومن این طرف دنیا.  
 
لعنت به این فاصله ها.تا وقتی که پیش هم هستیم
 
قدراین لحظه ها را نمی دانیم. چشمهایم را میبندم و فکر
 
می کنم که الان او چه کار میکند. الان ساعت نه شب
 
است. حتما شامش را خورده.روی مبل نشسته وبه
 
ظاهر مشغول تماشای تلویزیون هست.میدانم که توی
 
فکراست.مادرم زن ساکتی است. به کار کسی
 
کاری ندارد .البته از ان زنهایی  هم نبوده که بهش
 
بتوانند زور بگویند . همین باعث تحسین ماست. پدرم برای
 
نظرش همیشه احترام قائل بود .خیلی هم با او
 
شوخی میکرد هر وقت مادرم موهایش را کوتاه میکرد به
 
شوخی میگفت:"فخری خانم موهاتون را گوگوشی
 
زدید؟"میدانم که مادرم خیلی دلش برای این شوخیها تنگ شده.  
 
میبینم که یواش یواش همانطور که دستش زیر چونه اش هست  
 
به خواب میرود. 
 
چقدر موهایش سفید شده. مادرم پوست قشنگی دارد. 
 
مثل پوست پیاز نازک.  سفید مثل پنبه همانقدرهم نرم.  
 
هر وقت دلتنگم میداند چطور من را ارام کند.
 
مادرم میگوید که وقتی جوان بود خیلی زلزله و حاضر جواب بود.  
 
حالا چقدر ارام خوابیده است.  
 
در خیالم بوسه ای روی گونه اش میزنم ومیگویم :
 
"شب بخیر ."
 
فریبا ستاری 
 

 

حوض ماهی

 

امروز هوس کردم که از خودم و این فشارهای زندگی فرار کنم و

برگردم به دوران بچگی . به ان دوران بی خیالی و سبکبالی.

ان موقع که عروسکهایمان را میاوردیم کنار دیوار حیاط پدر بزرگ ردیف

میکردیم .من و سهیلا دختر عموم چادرهای گل گلیمون را سر

میکردیم و پدر بزرگ رو به خوردن چایی خیالی مهمون میکردیم .

 عمو یک تاب به شاخه درخت تنومند خانه بسته بود و از ما قول

گرفته بود که به نوبت و بدون دعوا تاب بازی کنیم.

یک درخت انار داشتیم تو ان حیاط بزرگ پر از انارهای نرسیده .

من و سهیلا وقت خواب بعد از ظهر یواشکی , پاورچین پاورچین

میامدیم تو حیاط و با خنده های ریز ریز میرفتم سراغ ان انارهای کال.

عصر که میشد صدای پدر بزرگ را از پست پرده مخملی اتاق مادر

بزرگ میشنیدم که میگفت :" این پوسته های انار را کی اینجا ریخته."

 ما هم با دست جلو خنده های کودکانه خود را میگرفتیم تا کسی

صدامون را نشنوه.گاهی هم پدر بزرگ خواب بود میرفتیم پاشو غلغلک

میدادیم و در میرفتیم.

تابستانها با کلی التماس و خواهش از مادرامون اجازه میگرفتیم

 بپریم تو حوض گنده وسط حیاط. دلمان میخواست که ماهیهای سرخ

تو اب را بگیرم ولی از تماس دستامون با بدن ان ها میترسیدم و انقدر

 سرو صدا راه میانداختیم که مادرامون رو پشیمون میکردیم که اجازه

 دادند که بریم توی حوض.

..................................

با نوشتن این مطالب چه ارامشی به دلم راه پیدا کرده .

چه دوران خوبی بود دوران بچگی .ولی هیچوقت ارزو نمیکنم که

 دوباره بچه بشم .حوصله تکرار گذشته را ندارم .باید اینراه را تا اینجا

که امدم ادامه بدم تا به اخرش برسم.

یا علی مدد پس راه بیفت بریم 

 

حس خوب بودن

 

چند روزیست که زانو بر زمین میزنم و دستهایم را در خاک فرو میکنم

مست میشوم از بوی خوش خاک تازه

بنفشه ها را با حوصله در کنار هم در خاک میکارم

 به گلهای سرخی که سرمای سخت زمستان را پشت سر گذاشته اند نگاهی میکنم .

انها هم سر زنده اند پر از غنچه هایی که به زودی به گل خواهند نشست 

گویی به خود میبالند که هنوز هم پا بر جا مانده اند ...

عادت دارم در خنکهای عصر با فنجان چای به کنارشان بروم و با انها حرف بزنم

 مطمئنم که از انها حس خوب بودن را خواهم گرفت

گاهی انها را می بویم گاهی دستی برای نوازش گلبرگهایشان جلو میبرم

اگر کمی ارام وساکت گوشه ای بنشینم سینه سرخی که زیر شیروانی خانه

 ما لانه دارد را خواهم دید که ارام پایین خواهد امد تا کرمی برای جوجه هایش از

میان خاکها پیدا کنند ...

روزهای بعد او را خواهم دید که درس پرواز به جوجه هایش خواهد اموخت

 و من باز هم ارام و ساکت با فنجان چای در کنار گلهای سرخ و بنفشه های

 رنگارنگ به پرواز جوجه هایش برای اولین بار نگاه خواهم کرد....

فریبا ستاری  

 

 

 

توجیح ضعف خود در تصمیم گیریهای مهم

 

مشکل را میدانیم راه حل را هم میدانیم چه چیز ما را از حل مشکل باز میدارد؟ گاهی به جای اقدام به دنبال توجیح میرویم و دلیلش ترس در تصمیم قاطع گرفتن ماست اگر این سردرد را به جان میخریم فقط از نداشتن جرات اجراست و برای قانع کردن خود مرتب به دنبال بهانه هایی میگردیم تا ضعف خود را پنهان کنیم بیشتر ما ادمها به این شکل با مسائل برخورد میکنیم راه حل را داریم فقط چون در کودکی به ما تلقین شده که ...

  

تو نمیتونی حتی بند کفشتو ببندی ... یا نباید اینکار رو بکنی مردم

 

 چی فکر میکنن... یا نمیشه ... غیر ممکنه ...تو توانایی شو نداری ...

 

بعد وقتی که وارد اجتماع میشویم در تصمیم گیریهای مهم دچار شک و تردید هستیم .تمام این منفی بافی های نا اگاهانه قدرت تصمیم و اجرا را در ابتدای راه از ما گرفته است...

.

.

.

هیچ متوجه شدید حتی من هم رفتارهای اشتباهمان را توجیح میکنم؟ 

 

خواستم مقصر را روش تربیتی پدر و مادرهایمان معرفی کنم !نتیجه ای که میخواستم در اخر به ان برسم این بود وقتی که میدانیم که ان روشها غلط بوده چرا هنوز هم پیرو ان هستیم 

 

به مشکلاتمان فکر کنیم راه حل ان درست جلوی پاهای ماست

 

تهی

 

 

خداحافظ ای کوچه های اشنا

من در میان این کوچه های اشنا  گمشده ای بیش نیستم

من در این غربت غریب به دنبال چشمان تو نمیگردم

دلتنگم برای چشمهای خیس خودم

خسته از نفسهای بی حاصل

 ضربان قلبم را میشمارم

که هر روز ارامتر 

به امید هیچ

میزند

 

فریبا.ستاری

...