اخرین چرخ

رقصید و رقصید و رقصید

برایش مهم نبود که بر روی دریاچه ای که یخهایش هنوز نازک بود برای راه رفتن , میرقصید

باد سردی می وزید و با موهایش بازی میکرد .صورتش از سرمای زیر صفر دریچه سرخ شده بود .

گرمای خونی که در رگهایش جریان داشت , سرمای هوا را به سخره گرفته بود .

دایره ها پشت دایره بر روی صورت یخ کشیده میشد و او با شادی  و هیجان میجرخید .

با خود گفت این اخرین چرخ را با تمام قدرت خواهم زد .

ترکهای ریزی با صدایی نازک رو یخها در حال تشکیل بود .

هیجان درون قلبش او را شنیدن صدای خطر محروم میکرد .

اخرین چرخ را زد و در میان زمین اسمان به دور خودش به سرعت جرخید .

بالاخره صدای شکستن یخ را با اخرین فرود شنید .

.

.

.

چشمها را بر هم نهاد و با خود گفت به خطرش میارزید .

  

 

 

 

 

....

  

یه خورده حرف اضافه : 

 

مدتیست که در نوشتن کند شده ام ... حقیقتش نمیدانم از چی بنویسم ...

 فکر میکنم برای اینکه به خودم استراحتی داده باشم چشمم رو برای دیدن محیط اطراف بسته ام ...

گاهی برای رسیدن به ارامش بهترین راه هست ...

قصد نوشتن بود ... حالا هر موضوعی میتوانست باشد ...

اول فقط با سه کلمه رفصید شروع کردم ....

میتوانست این رفصیدن در یک مهمانی باشد یا در اتاقی در خلوت و بدون هیچ ناظری

یا می توانست مجنونی باشد که در خیابان با پای برهنگی میرفصد

میتوانست مردی باشد یا زنی یا کودکی یا شاید پروانه ای

میتوانست ان که میرقصد من باشم هر چند هر کجا که من برقصم اتاق کج خواهد بود 

میتوانست تو ان رقاص تو باشی یا او و یا هر شخص دیگری

میتوانست حماقت شخص را نشان بده و یا جسارت او را

میتوانست ....

 

  

فریبا ستاری