یادت نره ...

 

 

 

چشمهات را بستی... میری بالا ... خوشت میاد باد میخوره توی صورتت و با موهات

بازی میکنه انقدر میری بالا که فکر میکنی میتونی دستت رو به ابی اسمون بزنی

ولی تا به خودت بیای دوباره برمیگردی پایین ...

از ترس افتادن دستت رو محکم به طناب تاب میگیری ...

دوست داشتی ان بالا بمونی ولی این دست تو نیست ....

 سرت رو هم میاری پایین  تسلیم میشی ...

وقتی رسیدی پایین دوباره سعی میکنی ...

 اینبار میخواهی بالاتر بری...

از این بازی باد با پوستت و موهات خیلی لذت میبری ...

 هر بار که میخواهی به ان اسمون ابی برسی دوباره بر میگیری سر جای اولت ...

اگر ساعتها هم تلاش کنی باز هم دوباره برمیگردی سر جای اولت ...

چرا یادت میره که پاهای تو هنوز اسیر این خاکه ؟؟؟

 ...........................................

شاید وقتی دستت رو گرفتی جلوی صورت احساس میکنی خیلی بالا رفتی ...

مغرور نشی که برتر و بالاتر از دیگرانی ...

وقتی میری برای رکوع و بعد هم سجده فکر کن که چقدر به خاک نزدیک شدی ...

نه تو برتر از کسی هستی ...و نه خدای کسی ...

فقط یادت باشه قضاوت کار تو نیست ... 

  

فریبا ستاری 

 

 

 

 

لطفا برای پستهای رمزدار  

 

از رمزی که در وب قبلی گذاشته بودم استفاده کنید    

خودتون میدونید که کجا منو پیدا کنید !!!     

 

یک دست ورق بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزها چه ارام میگذرد

مدتی ایست

نه اشفته میشوم نه میرنجم

این روزها ارزش هر لحظه را میدانم

 هیچ ابری نمیتواند یاد اسمان ابی را از خاطرم بدزدد

هیچ رعدی دلم را به لرزه نمیاندازد

قلبم از هیچ ناسزایی به درد نمیاید

هیچ نامردی خواب از چشمانم نمیگیرد

این روزها چه ارام میگذرد

نگاهم به درخت سیب میافتد

امسال پر از شکوفه است

برایت سبدی پر از سیب کنار میگذارم 

 

 

 

توی خیالم زندگی رو اینطور میبینم

زندگی به چشمم زیباست

زندگی برای من مثل یه رودخونه ارومه که به طرف دریا میره

اروم بدون اینکه با شتابش اب رو گل الود بکنه 

توی این حرکت اروم زندگی , انقدر وقت دارم که به اطراف خودم نگاهی بکنم

 و از ان لذت ببرم , از دیده هایم بهره بگیرم

ان قدر اروم حرکت کنم که فرصت سیراب کردن گلهای کنار رودخانه رو داشته باشم

ولی گاهی از خودم میپرسم ....

کیه که رودخونه زندگی منو دوست داره گل الود ببینه؟

و بعد میپرسم چرا؟

 

فریبا .ستاری 

 

 

  

 

 

صندوقچه قدیمی

 

کوله بارم نه رنگین است نه زیبا

کوله بارم سنگین است  و بی ریا

صندوقچه ام زمانی زیبا بود

نو بود و پر بود ز رویاها

راه رفته را دگر باره رفتن چه سود

میگذرد زمان چه زود

با خود گویم بدرود را دورد

او میاید

و من با چشمان باز او را خوشامد خواهم گفت

مرا نیست ترسی از تنهایی

دیگر نمیخواهم همراهی 

 میاید تا مرا با خود ببرد

جایی که دگر نیست عصیانی 

 

 

فریبا ستاری......۱۰/ ۵/ ۸۸  

 

 

اهوی تنها

 

 

در اتاقی تاریک

 

در بستری سرخ از خون قلبی شکسته

   

 انبوهی از غم بر دل نشسته

 

خواستم   نتوانستم     کوشیدم  امید را در مرداب جویم

 

سراب بود  شراب بود  تلخ بود 

 

هر چه بود زندگی بود

 

 

نخواستم این همه سر در گمی

 

نیافتم چراهای اشفتگی

 

ندانستم دلیل این همه ازردگی

 

ندیدم  اسرار پنهان  زندگی

 

.

 

نبود دستی که گیرد دستم

 

نبود امیدی که دهد دلیلم

 

نبود راهی که کند اسان دردم

 

نبود عشقی که باشد دلیل هستم

 

.

 

از دست دادم همه را    بر خاک زدم گیسوان را

 

فراموش کردم    از یاد بردم       طغیان کردم

 

دیوانه شدم      مجنون بودم      اواره شدم

 

.

 

گویم بگذارید بروم زین دنیا    بگذارید اسوده شوم زین دردها

 

گویند گناه است     بسوزی در اتش

 

گویند چه گویی خدا را     جواب ان همه عطا را

 

گویم کجا بود ان اه       گویم کجا بود ان درمان

 

گویم چرا نداد جوابم     گویم چرا او بود پنهان

 

سوختم زین همه ظلم    پس چرا او نبود مرا درمان

 

 

داد جوابم را او چه زیبا     که من هستم     همیشه تو را همراه

 

من اینجایم    پیدا کن مرا در قلبها

 

تو را دارم در پناه خود     بیا در اغوشم      ای اهوی تنها

 

 

فریبا ستاری........۲۶/۱/۸۸

 

 

صندوقچه شکسته

 

 با نفس های خسته  

باصدای در گلو شکسته

در ان خلوت تلخ  

از حسرت عمری که گذشت

در نور کمرنگ شمع نیمه سوخنه

بدون هیچ فریاد

در سکوتی بی فرجام 

 داستان زندگیش را    

با دلی زخم خورده

با چشمانی خیس 

 با صورتی تکیده

با غمی که دیگر پنهان نیست

با بغض بی‌گناهی

با خطی اشفته بر دفتری پاره

که در میان صندوقچه شکسته اش پیدا کرده بود

 نوشت

 

 نوشت تا شاید کسی ان را بخواند

 و من ان را خواندم

 و ان را  در هر جا 

با خود در کوله بارم همراه خواهم داشت

تا شاید تجربه هایش برایم نوری باشد در تاریکی راهم

 

  ۱۱/۲/۸۸ 

 

فریبا . ستاری 

 

کوچه ای به نام زندگی

 

 

از کوچه ای که نامش زندگیست میگذرم تا به پایان برسم

نمیدانم چرا به این کوچه قدم گذاشتم

در این کوچه درهای زیادی را زدم

صدای در کودکی شیرین بود از پشت ان صدای خنده میامد

 وقتی در عشق را زدم صدایش مرا به اوج برد  

 کمی جلو تر از پشت ان در صدای نوزادی به گوشم رسید

او را در اغوش گرفتم تا دوباره عاشق شوم

درهای پیروزی , درهای شکست

 درهای علم ,درهای اگاهی,

 درهای امید و نا امیدیها را هم زدم

و حالا بعد از در پیری فقط یک در مانده که ان هم در انتهای این کوچه است

چه صدایی خواهد داشت نمیدانم شاید ارامش   

 

 

فال حافظ

 

 

خدا چقدر به او رحم کرده بود . هنوز تنش میلرزید. با خودش فکر میکرد اگر زمین خورده بود و دست یا  پایش می شکست چه کسی به دادش میرسید. خودش تنها زندگی میکرد گاهی دختر یا عروسش برایش غذایی میاوردند و کارهای خانه را برایش میکردند .بیشتر از این انتظاری از انها نداشت .  با اصرار زیاد شبی را با انها میگذارند  ولی استقلالش را دوست داشت . کمی توی پارک نشست تا حالش بهتر شود هر روز که هوا خنکتر میشد به پارک میامد تا با تماشای مردم ساعتی را بگذراند. پاهایش درد میکرد .شبها به زحمت میخوابید . سرش را به بالا گرفت و با خدای خود گفت: خدای شکرت. درمانده ام نکن بعد خودش را به تماشای مردم سرگرم کرد.

دخترکی را دید که به او نزدیک میشود . در چشمانش التماس موج میزد . با خودش فال حافظ داشت .چقدر کوچک و نحیف بود . موهایش اشفته و صورتی معصوم با لبخندی به او سلام کرد وگفت :فال حافظ میخری. بخر تو را به خدا بخر .جواب سلامش را داد  و با دستان لرزانش کیف پولش را از جیبش بیرون اورد. پرسید فال حافظ چنده دخترم؟ دختر با صدایی ظریف گفت: دانه دویست تومان. اقا دوتا بخر اقا تو را به خدا دو تا بخر .گفت: باشه با انتخاب خودت دو تا به من بده.

 و به ارامی گفت  امیدوارم تا اخر شب انقدر بفروشی که بدون کتک بخوابی  

 

فریبا ستاری 

 

  

 

برو در خانه دگر زن

  

 فاحشه پیری را میشناسم که خرجش از فروش معصومیت بر باد رفته دخترانیست که راه گم  

 

کرده اند عجب زمانه ای شده که فاحشه ها نجابت را ننگ میداند و تن فروشی را اصالت !

 

 

برو در خانه دگر زن در اینجا خریداری نیست! پرده نجابت دروغینت مدتهاست پاره شده  

 

....................... 

  

 

به اون مخاطب بی شعور که بدجوری داره میسوزه  ؛

 

نوشتنت بهتر شده ولی نه انقدر که بتونی ادعا بکنی سواد داری کلی غلط داشتی   

 

اخه هوا هم شد اسم ... نکنه منظورت باد هوا بوده

 

 

در ضمن سعید گفت  زیادی نخور برات خوب نیست