پل

به یاد داشته باش همیشه برای من و تو که از پشت پنجره های اتاقهای گرم  باران ذوق شاعری را به وجد میاورد , هستند کسانی که در زیر این شاعرانه های قطرات باران با شکمی گرسنه میخوابند

 

................

 

کنار پل ستارخان زن خود را در میان چادر سیاه و کثیف پیچیده بود و مرد با کتی که نشانه سخاوت همچون من و تویی است  , کودکی را در میان پتویی نارنجی در بغل می فشارد...

هوا سرد بود و نم باران چه شاعرانه رحمت خود را به رخ زرد انها میکشید 

انها چتری نداشتند که بخواهند ببندند...

انها معنای این رحمت الهی را بهتر از هر شاعر بدون چتری میفهمیدند !

با هر بار گذشتن از کنار این پل و دیدن این صحنه لرزش از تاثر را در زیر پوستش حس میکرد که چرا این سه اینگونه زندگی میکنند .سن کودک شاید ۴ سال بیشتر نبود . جنسیتش مشخص نبود ... دختر بود و یا پسر ؟ نمیتوانست ان را در میان ان پتوی نارنجی کهنه حدس بزند.  هنوز به خودش این جرات را نداده بود که به انها نزدیک شود .

کنجکاوی زیادی را در خود حس میکرد که نمیگذاشت بی تقاوت از کنارشان بگذرذ ... دوست داشت بداند داستان نگفته انها چیست و چرا انها زندگیشان باید در کنار این پل بگذرد

انها که بودند ... از کجا امده بود ... و چرا زندگی انها در کنار خیابان اینگونه عادی به نظر میرسید

به او هشدار میدادند که ببین و بگذر ... درگیر نشو ... به دنبال دردسر نرو ... دلسوزیت شر میشود

ولی چه چیز بود که نمیگذاشت بی اعتنا باشد . شاید نگاه ان مرد جوان بود .نگاهی سرد , به سردی شیشه یخ زده ای در شبهای زمستان ؟ و یا ان چشمان درشت ولی بی روح زن که سعی  در پنهان شدن به زیر ان چادر کهنه را داشت ؟ نگاه زن بی رمق بود . زن خیلی جوان بود به دحتر بچه ای میماند که هیچ چیز برایش دیگر مهم نبود و این سردی نگاه و بی روحی و بی تفاوتی نمیگداشت که ذهن این تماشاگر ارام بگیرد .

اما با هشدارها چه کار میتوانست بکند... خودش هم انقدرها توانایی نداشت که دستی بگیرد که مثمر ثمر باشد ... ناباورانه به این میاندیشید که شاید بعد از گذرهای پی در پی او هم عابری میشد بی اعتنا که دیدن این صحنه بر ایش عادی بود , شاید هم ندیدنش غیر عادی 

چشمش از این زخم به درد میامد . . . 

 

 

فریبا ستاری