مادرم

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups 
 
 
تنها هستم . همه  سر کار هستند. دیروز با مادرم حرف
 
زدم.خیلی دلش گرفته بود. از وقتی که بابا چراغ عمرش
 
خاموش شد مادرم خیلی احساس تنهایی میکند.خیلی وقت هست  
 
که مادرم را ندیده ام. او درایران ومن این طرف دنیا.  
 
لعنت به این فاصله ها.تا وقتی که پیش هم هستیم
 
قدراین لحظه ها را نمی دانیم. چشمهایم را میبندم و فکر
 
می کنم که الان او چه کار میکند. الان ساعت نه شب
 
است. حتما شامش را خورده.روی مبل نشسته وبه
 
ظاهر مشغول تماشای تلویزیون هست.میدانم که توی
 
فکراست.مادرم زن ساکتی است. به کار کسی
 
کاری ندارد .البته از ان زنهایی  هم نبوده که بهش
 
بتوانند زور بگویند . همین باعث تحسین ماست. پدرم برای
 
نظرش همیشه احترام قائل بود .خیلی هم با او
 
شوخی میکرد هر وقت مادرم موهایش را کوتاه میکرد به
 
شوخی میگفت:"فخری خانم موهاتون را گوگوشی
 
زدید؟"میدانم که مادرم خیلی دلش برای این شوخیها تنگ شده.  
 
میبینم که یواش یواش همانطور که دستش زیر چونه اش هست  
 
به خواب میرود. 
 
چقدر موهایش سفید شده. مادرم پوست قشنگی دارد. 
 
مثل پوست پیاز نازک.  سفید مثل پنبه همانقدرهم نرم.  
 
هر وقت دلتنگم میداند چطور من را ارام کند.
 
مادرم میگوید که وقتی جوان بود خیلی زلزله و حاضر جواب بود.  
 
حالا چقدر ارام خوابیده است.  
 
در خیالم بوسه ای روی گونه اش میزنم ومیگویم :
 
"شب بخیر ."
 
فریبا ستاری