انچه بر مادران ما گذشت

  
جرمم چه بود  زیبایی
 
سهمم چه بود  تنهایی
 
بر سرم کردند چادر سیاهی
 
بر فرقم کوفتند مشت تباهی
 
خانه نشینم کردند
 
ترساندند
 
ترساندنم از نور   از روشنایی
 
بر سرم ریختند خاک
 
خاک سیاهی
 
بر رویم زدند نقابی
 
پنهانم کردند در قعر چاهی
 
کردند پر خون دهانم
 
مجالم ندادند حتی صدایی
 
بردند لذت از کام وجودم 
 
ندادند یک نوازش هم جوابم
 
چون خاری در چشم بودم
 
اما اسیردست بیرحم بودم
 
خوارم کردند با اینکه بودم
 
بخندیدند چون زن بودم
 
کورم کردند تا نبینم    هست دیگر نو جهانی
 
ببستند پایم به زنجیری
 
تا دست بسته باشم به امری
 
یکی بودم وتنها
 
ولی فریاد کردم یا خدایا
 
کجا رفت رحمت تو
 
پیدا کن دگر دستی  یا الهیِ
 
صدایی نحیف امد ز پشت دیوار
 
من اینجایم ای یار هوشیار
 
صدایش همچو من زیبا بود و تنها
 
ولی در نوایش بود هزاران نور هویدا
 
فریبا  ستاری.........زمستان ۸۷