اواز قناری

 

چه تلخ میگریست

 

در سکوت شکسته شب

  

برای ان قناری کوچیک

 

گمشده در دریایی از غم میگفت :

 

 از صدای جغد نبود که دلها میلرزید

 

از اواز قناری بود

 

که در قفس با گرگ می جنگید

 

پرهای قناری خونین بود

 

اواز قناری را باد به هر طرف میبرد

 

قصه گویی زیبا

 

این داستان را برای همه میگفت  

 

 

 

 

ف . ستاری

مزاح

 

یک روز خسرو را نقاشی کردم با گل سرخی

فروغ با سیبی در دست

سهراب را با بوم نقاشی

در کنارش بود فریدون مشیری

کمی به خود امدم گفتم :چه غلط ها

تو را چه به شعر و این جور حرفا

برو بشور تو ظرفهایت

شامی بپز برای مهمانهایت

خانه ات را گرد و خاک گرفته

برو برنجت ته گرفته

اگر مادر شوهرت بود حی و حاضر

تو را از وسط میداد ج...........!!!!!!!! 

 

 

ف ستاری

عشقهای این زمونه

 

شد ارزوهای رنگین خاکستری بر باد 

 

لیلی را چرا مجنون برده از یاد

 

نه خسرو خواهد شیرین را نه فرهاد

 

 داستان ویس و رامیس هم رفته از یاد 

  

 

 

 

 

فریبا  ستاری

منو اینجا تنها نزاری!

  

 

اگر یه وقتی خواستی یه ابر بشی 

 سایه کن روی سرم

یا توی گرمای تابستون خواستی بباری

از سر رجمت ببار روی تنم

 اگر خواستی بارون بشی و بباری

به من بگو چتر نگیرم روی موهام

اگر یه وقت هوس کردی یه قطره بشی

بری دنبال دریا بگردی

منو اینجا تنها نزاری!

یادت باشه ...

منو  همراهت ببری!

 

 

 

فریبا ستاری 

شام

پیرمرد 

 

خسته از کار روزانه با نان سنگگی سرد شده به خانه امد.

سفره راباز کرد .

نانهای کپک زده را در کیسه ای ریخت که بعدا بیرون بگذارد. 

قوری را اب کرد و زیر انرا روشن کرد .بعد سفره را شست.

انرا خشک کرد. نان را بادقت تاکرد ومیان سفره گذاشت.

 ارام راه میرفت .پاهایش درد میکرد .چای را دم کرد.

مقداری پنیر بر روی تکه ای نان سنگگ گذاشت و برای خودش یک

چای ریخت .همانطور که به عکسهای روی بخاری نگاه میکرد

شامش را در تنهایی خورد.  

 

فریبا ستاری 

 

   

شانه

 

 برای گریه کردن شانه ای که مال تو نیست طلب نکن

 

شانه ای را بخواه که از اشک دیگری خیس نشده باشه 

 

 

امان از دست تو

 

وقتی که نیستی دلم بدجوری شور میزنه

 

وقتی هم که هستی داستانی دیگر داره  

 

   

 

 

 

ف . ستاری

چرا هیچ

 

تو عشقی

 

تو روحی ازاد

 

تو فرشته ای ازاسمان

 

تو رحمت در وجود باران

 

تو درد را درمان

 

تو نیاز یک رویای شیرین

 

تو ارزوی دلهای ازاد

 

تو زاده دست خدایی

 

تو مایه حیاتی

 

 تو یی دلیل  تمام هستی

 

پس نگو تو هیچ هستی 

 

 

فریبا ستاری.........۲۳/۱/۸۸ 

 

چه سود

 

حرفهایم تلخ است

 

پس دیگر چرا درد و دل گویم تو را

 

دستهایم زخم است

 

پس چرا تمنا کنم دستهای تو را

 

صورت بیمارم , زرد است 

 

پس چرا رخ بنمایم تو را

 

 قلبم خون است

 

پس نسپارمش تو را

 

حرف اگر حرف بود ...دست اگر گرم بود

 

چهره اگر سرخ بود ...قلب اگر شاد بود

 

میدادمش تو را

 

 

تیر ماه/۸۸

 

 

ف . ستاری

درگیریهای زندگی

 

سوار اتوبوس بودم .هوا هم کم کم داشت گرم می شد.در قسمت خانومها در ته

اتوبوس هر کسی خودش را با یک چیزی باد می زد. اتوبوس زیاد شلوغ نبود.

تنها بودم و برای اینکه زیاد به مشکلات هر روزم فکر نکنم با حرفهای دو تا خانمی

که جلوی من نشسته بودند خودم را سرگرم  کردم.هر دو از روزگار گله داشتند.

یکی از شوهرش می گفت که کار را بهانه کرده و شبها دیر میا ید خانه و دیر

امدن اقا چقدر به بچه ها میدان داده تا از نبودن باباشون سواستفاده کنند. تلفنها

طولانی دخترش باعث نگرانی او شده و دیگر اینکه توی جیب پسرش یک چیزی

مثل سیگار پیدا کرده که این شده قوز بالا قوز. خانم دیگر که کمی مسن تر بود

 سعی می کرد راه حلهایی جلو پای او بگذارد .

 این روزها حرفها و درگیریهای همه خانواده ها تقریبا شبیه هم شده است. مشکل

بیکاری /اعتیاد/فساد اخلاقی/گرانی و خیلی از مسائل دیگر. انقدر این رفتارهای

 نا هنجار اجتماعی گسترش پیداکرده که حتی در برنامه های تلویزیونی یا در

موضوعات فیلمهای سینمایی به راحتی مطرح میشوند. اگربه اگهی های درون

مجلات توجه کنیم درصد زیادی از اگهی ها برا ی ترک اعتیاداست. چقدر دختران

فراری در پارکها یا کنار خیابانها سر گردانند.........باز هم درافکار خود غرق شده

 بودم که صدای گریه ارام زن مرا به خود اورد. دستمالی را ازکیفم دراوردم و  به او

دادم. موقع پیاده شدن دخترکی رادیدم که گدایی می کرد.کوچک و ظریف

 با شکمی با لا امده. سنش بیش از دوازده  یا سیزده نبود. پدر و مادر او کجا

بودند؟ دوباره گرفتار افکار جدیدی شده بودم.......................................

 

 فریبا ستاری.........۱۰/۱/۸۸