چشمهایت را ببند و خود را در میان صحرایی از گل تصور کن
تو شاپرکی شاد هستی
با دلبری بالهای رنگینت را باز کرده ای
تا از این گل به ان گل به پرواز در ایی
هیچ چیز وجود ندارد که تو را نگران کند
هیچ کس نیست که بخواهد اسیبی به تو برساند
صدای بر هم زدن بالهایت چون نوایی دلنشین همه را به ارامش دعوت میکند
تو چون قاصدی مومن از این گل به ان گل رازهای عاشقانه را میرسانی
بنوش از شهد گلها تا سرمست شوی
تو نقش زیبای این صحرایی
فریبا ستاری
از اینه پرسیدم :تو شکسته ای یا من ؟
با خنده تلخی گفت :مگر نشنیدی که ما با هم شکستیم...
فریبا ستاری
روزی که پرواز کنم اوج میگیرم به سوی اسمان
از باد میخواهم تا زمین را گرد گیری کند تا دلش از تیرگیها پاک شود
در گوش خورشید زمزمه خواهم کرد تا با زمین مهربانتر باشد
ابرها را به ارامی نوازش خواهم کرد تا برزمین خشک ببارند
نسیم را میبوسم تا دانه های صبر را بر روی زمین بپاشد
ستاره ها را دانه دانه خواهم شست تا شبها برایتان چشمک بزنند
از فرشتگان میخواهم که قلب شما را بوسه باران کنند
تا همدیگر را دوست بدارید
به زمین باز نخواهم گشت
جای خود را به کسی دیگر میدهم تا در این جهان
زیبا زندگی کنند .بهشت را برای شما میخواهم.
۸۸/۲/۱۵
فریبا ستاری
هر جا که میریم , هر حرفی که میزنیم , هر تصمیمی که میگیریم
هر نقشه ای که داریم , هر عملی که میخواهیم انجام بدیم
یادمون باشه که تنها نرویم , وجدانمون رو هم همراه ببریم
با نگاهی دزدانه با چشمانی گستاخ
از پنچره ای که نباید نگاه کرد
به زیبایی درونت با حسادت سرک میکشد
و تو باز هم فراموش کرده ای که پرده ها را بکشی
فریبا . ستاری
به چهره های اشنایی فکر میکنم که برام غریبه ای بیش نیستند به کسانی که یه زمانی دوستشان داشتم ولی حالا در میان غبارهای ناباوری گم شده اند دنبال گمشده ای میگردم که میدانم حتی اگر پیدایش کنم دیگر ان کسی نیست که من زمانی او را میشناختم غریبه ای که زمانی دوستش داشتم به من خیره میشود به چشمهایش نگاه میکنم تا شاید در پس ان ابرهای تیره و در لابه لای خاطرات کمرنگ بتوانم او را دوباره پیدا کنم به گمانم چشمهایم دیگر سوی گذشته را نداشته باشند شاید به عینکی دیگر برای دیدن واقعیتها احتیاج داشته باشم .
بر خودم این انتقاد را دارم که چرا گاهی برای ان واقعیتهایی که باعث ازارم میشد بهانه هایی میاوردم تا منکر دیدنشان باشم .خاطرم سخت ازرده است ...