عشق

  

 عشق را عشق است و عاشقی

معشوق را ستایش کردن است و دیوانگی 

  

مستی حرام نیست و دل را نیست ازادگی

 عشق را مروت باید و مردانگی 

 

دلم را داده بودمت از برای احتیاط

ان را بود تمام سرمایه ام در زندگی 

 

گر تو را قلبی است درون سینه ات

مشکن دلم , این نیست رسم دلدادگی  

 

 فریبا ستاری

این زمستان

  

 

 

میان این همه درخت در بهار    امدی و بر درخت خزان زده ام نشستی 

 

 بیا و این زمستانم را گرم نگهدار  

 

 

 

فریبا ستاری

 

اوج

 

 

  

 

 

 مخمل نرم شب میاید و من با شب قرار ملاقات دارم

هر شب نامه ای مینویسم 

از صدای نرم پرواز پرنده خیالم که ازادانه پر میکشد

 و مرا به هر سو با خود میبرد

تا برایم ترانه امید بخواند و با صدای نرم بالهایش مرا به شعف اورد

لذتیست در این شکسته شدن سکوت شبانه

 

سر مستم از هم اغوشی حس درونم بر روی این برگه سفید کاغذ

رازیست در این رقص کلمات که با هر ضربه قلم

 قلبم را به شعف میاورد

 احساسی ست در این تاریکی ,

 من هنوز هم زنده ام

 

در شب نور امیدی است به نام سپیده سحر

در پوست خود نمیگنجم چون باور دارم

 دیده های خیالم خواب را از من نخواهد ربود

من, صبح انها را در میان جمله های پس و پیش پیدا خواهم کرد

پس مینویسم هر شب

به ذوق پرواز

به شوق اواز

 با نوای این ساز

تا دوباره هنگام شب  

اوج گیرم به سوی ماه و ستارگان

 

 

 

ابان ۵ / ۸۸  فریبا .ستاری 

 

 

  

خواب

 

 

 

دلم یه اسمون ابی میخواد

     یه هوای  افتابی        

                     یه رود جاری

                                 یه اواز رویایی

                                              یه داستان عشقی

                                                                    یه دست گرم پر محبت

                                      یه شونه قوی برای گاه گداری 

                                                 یه بالش نرم با بوی عطرگل یاس

                                                                                          تو رو به خدا قسم

                                                                  بیدارم نکن از  این خواب ناز . . .  

 

 

 

فریبا ستاری   

بهانه

 

 

در پرواز خیالم

 

 می بوسم گلهای یاسی را

 

که پنهانی به من داده بودی

 

قلبهایمان تشنه بود

 

نگاه مان در تمنا

 

 

 به یاد میاورم

 

حکایت من و تو

 

ساده دلی و صداقت بود

 

معنای نگاه من و تو

 

تعبیر معنایی ازعشق بود

 

لب تشنه بود

 

بوسه بهانه لب بود

 

 

قلب در تمنای ضربه های تند و

 

گرمای تن بود

 

رویا بود

 

خواب بود

 

نمیدانم

 

هر چه بود زیبا بود

 

هر چه  بود خیال بود

 

لب بهانه میکرد

 

بوسه ها بهانه لب بود  

 

 

 

 

فریبا ستاری     ۹/۱۰/۸۸ 

هرز میروی

wxxr5tx9xixt55v5q48y.jpg

 

نگاهت میکنم که چگونه

پشت نقابی از رنگهای تند گم میشوی

چه ارزان نجابت را از دست داده ای

حیف میشوی

حرام میشوی

هرز میروی

ولی خوب میدانم که در خلوت خود

    اهی از حسرت میکشی

فریبا ستاری

پل

به یاد داشته باش همیشه برای من و تو که از پشت پنجره های اتاقهای گرم  باران ذوق شاعری را به وجد میاورد , هستند کسانی که در زیر این شاعرانه های قطرات باران با شکمی گرسنه میخوابند

 

................

 

کنار پل ستارخان زن خود را در میان چادر سیاه و کثیف پیچیده بود و مرد با کتی که نشانه سخاوت همچون من و تویی است  , کودکی را در میان پتویی نارنجی در بغل می فشارد...

هوا سرد بود و نم باران چه شاعرانه رحمت خود را به رخ زرد انها میکشید 

انها چتری نداشتند که بخواهند ببندند...

انها معنای این رحمت الهی را بهتر از هر شاعر بدون چتری میفهمیدند !

با هر بار گذشتن از کنار این پل و دیدن این صحنه لرزش از تاثر را در زیر پوستش حس میکرد که چرا این سه اینگونه زندگی میکنند .سن کودک شاید ۴ سال بیشتر نبود . جنسیتش مشخص نبود ... دختر بود و یا پسر ؟ نمیتوانست ان را در میان ان پتوی نارنجی کهنه حدس بزند.  هنوز به خودش این جرات را نداده بود که به انها نزدیک شود .

کنجکاوی زیادی را در خود حس میکرد که نمیگذاشت بی تقاوت از کنارشان بگذرذ ... دوست داشت بداند داستان نگفته انها چیست و چرا انها زندگیشان باید در کنار این پل بگذرد

انها که بودند ... از کجا امده بود ... و چرا زندگی انها در کنار خیابان اینگونه عادی به نظر میرسید

به او هشدار میدادند که ببین و بگذر ... درگیر نشو ... به دنبال دردسر نرو ... دلسوزیت شر میشود

ولی چه چیز بود که نمیگذاشت بی اعتنا باشد . شاید نگاه ان مرد جوان بود .نگاهی سرد , به سردی شیشه یخ زده ای در شبهای زمستان ؟ و یا ان چشمان درشت ولی بی روح زن که سعی  در پنهان شدن به زیر ان چادر کهنه را داشت ؟ نگاه زن بی رمق بود . زن خیلی جوان بود به دحتر بچه ای میماند که هیچ چیز برایش دیگر مهم نبود و این سردی نگاه و بی روحی و بی تفاوتی نمیگداشت که ذهن این تماشاگر ارام بگیرد .

اما با هشدارها چه کار میتوانست بکند... خودش هم انقدرها توانایی نداشت که دستی بگیرد که مثمر ثمر باشد ... ناباورانه به این میاندیشید که شاید بعد از گذرهای پی در پی او هم عابری میشد بی اعتنا که دیدن این صحنه بر ایش عادی بود , شاید هم ندیدنش غیر عادی 

چشمش از این زخم به درد میامد . . . 

 

 

فریبا ستاری