حوض ماهی

 

امروز هوس کردم که از خودم و این فشارهای زندگی فرار کنم و

برگردم به دوران بچگی . به ان دوران بی خیالی و سبکبالی.

ان موقع که عروسکهایمان را میاوردیم کنار دیوار حیاط پدر بزرگ ردیف

میکردیم .من و سهیلا دختر عموم چادرهای گل گلیمون را سر

میکردیم و پدر بزرگ رو به خوردن چایی خیالی مهمون میکردیم .

 عمو یک تاب به شاخه درخت تنومند خانه بسته بود و از ما قول

گرفته بود که به نوبت و بدون دعوا تاب بازی کنیم.

یک درخت انار داشتیم تو ان حیاط بزرگ پر از انارهای نرسیده .

من و سهیلا وقت خواب بعد از ظهر یواشکی , پاورچین پاورچین

میامدیم تو حیاط و با خنده های ریز ریز میرفتم سراغ ان انارهای کال.

عصر که میشد صدای پدر بزرگ را از پست پرده مخملی اتاق مادر

بزرگ میشنیدم که میگفت :" این پوسته های انار را کی اینجا ریخته."

 ما هم با دست جلو خنده های کودکانه خود را میگرفتیم تا کسی

صدامون را نشنوه.گاهی هم پدر بزرگ خواب بود میرفتیم پاشو غلغلک

میدادیم و در میرفتیم.

تابستانها با کلی التماس و خواهش از مادرامون اجازه میگرفتیم

 بپریم تو حوض گنده وسط حیاط. دلمان میخواست که ماهیهای سرخ

تو اب را بگیرم ولی از تماس دستامون با بدن ان ها میترسیدم و انقدر

 سرو صدا راه میانداختیم که مادرامون رو پشیمون میکردیم که اجازه

 دادند که بریم توی حوض.

..................................

با نوشتن این مطالب چه ارامشی به دلم راه پیدا کرده .

چه دوران خوبی بود دوران بچگی .ولی هیچوقت ارزو نمیکنم که

 دوباره بچه بشم .حوصله تکرار گذشته را ندارم .باید اینراه را تا اینجا

که امدم ادامه بدم تا به اخرش برسم.

یا علی مدد پس راه بیفت بریم