جایی دیگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اطمینان بی اطمینان

 

 

این روزا همه دروغ میگن !!! 

 

 

 

شما چطور ؟ 

 

 

 

 

 امضا شده با قلمی که از دماغ پینوکیو درست شده بود  

 

 

بستنی برای علی

 

تابستان  گرمی بود. ان روز به اصرار همسرش پسرش را با خود همراه کرده بود. پسرش خیلی

کنجکاو بود و زیاد سوال می کرد. همسرش با خواهش به اوگفته بود امروز دو تا شاگرد دارم

اگر امروز علی را با خودت ببری می توانم به کارهای عقب افتاده ام برسم. چند ماهی بود که

بیکار بود و پس اندازشان هر روز تحلیل میرفت. همسرش با تدریس خصوصی  مقداری  از 

هزینه خانه را تامین می کرد. زندگی کمی برایشان سخت شده بود . ولی اصلا دلشان

نمیخواست تنها فرزندشان کمبودی راحس کند این را بارها به یکدیگر گفته بودند. امروزهم به 

 دیدن دوست قدیمی خود می رفت تا شاید بتواند در پیدا کردن کار او را یاری کند. این رفیق 

 دوستان زیادی داشت و هیچ گاه از کمک کردن به دوستان کوتاهی نمی کرد.  

 

با دلگرمی زیاد دست کوچک علی رادر دستان خود گرفته بود. چقدر این دستان کوچک را دوست داشت. علی پنج ساله بود. این موجود کوچک مایه امید او و همسرش بود. وقتی که علی می خندید دنیا مال انها بود. درحیاط کوچک خانه شان با او فوتبال بازی می کرد. همسرش هر شب برای او داستانی می خواند تا او به خواب برود. بستنی خوردن او واقعا تماشایی بود.  

 

وقتی علی با پدرش همراه می شد تمام کارهایش تقلید از پدر بود. مثل او قدم برمی داشت.  

هنگام راه رفتن همیشه مثل پدرش یک دستش در جیبش بود و خیلی دوست داشت از جملات عجیبی استفاده کند که باعث خنده و در عین حال تعجب اطرافیان می شد. ان روز مرتب سوال

میکرد و پدرش با حوصله جواب های او را می داد. در چند قدمی انها بستنی فروشی با اواز  

مشتریان را دعوت به خرید می کرد. پدر دستش را در جیبش کرد تا از داشتن پول خورد 

مطمئن شود. منتظربود که علی دست او را به طرف بستی فروش بکشد. اما با تعجب از

او عکس العملی ندید. خواست چیزی بگوید که علی گفت : بابا من اب می خواهم کی   

میرسیم؟ پدردرحالیکه دستش را برای رفقیش تکان می داد تا توجه اوجلب کند گفت:

رسیدیم. از چهره خندان علی دل پدر از نور امید روشن شد. گفتگوی پدر و دوستش با

 رضایت  به اتمام  رسید. علی با خود فکر می کرد " خوب شد بستنی نخواستم .

صبر می کنم تا بابا برود سر کار." هم زمان پدر به خود می گفت یادم باشد موقع برگشتن 

 به مناسبت پیدا کردن کار یک  کیلو بستنی  و یک دسته گل برای  همسرم بخرم . 

امشب می توانیم با خیال اسوده بخوابیم.      

 

 فریبا ستاری....... ۴/۱/۸۸ 

 

 

چشم هامو میبندم و .....

 
تنها هستم . همه  سر کار هستند. دیروز با مامان حرف
 
زدم.خیلی دلش گرفته بود. از وقتی که بابا چراغ عمرش
 
خاموش شد مامان خیلی احساس تنهایی میکند. خیلی وقتی میشه  
   
که مامان را ندیده ام. او درایران و من این طرف دنیا.  لعنت به این فاصله ها.  
 
تا وقتی که پیش هم هستیم قدر ان لحظه ها را نمی دانیم.  
 
چشمهایم را میبندم و فکرمی کنم که الان  مادرم چه کار میکند.  
 
الان ساعت نه شب است. حتما شامش را خورده. روی مبل نشسته و به
 
ظاهر مشغول تماشای تلویزیون هست.میدانم که توی فکر است. 
 
مادرم زن ساکتی است. به کار کسی کاری ندارد .البته از ان زنهایی هم نبوده  
 
که بهش بتوانند زور بگویند . همین باعث تحسین ماست. پدرم برای
 
نظرش همیشه احترام قائل بود . 
 
خیلی هم با او شوخی میکرد هر وقت مادرم موهایش را کوتاه میکرد به
 
شوخی میگفت:"فخری خانم موهاتون را گوگوشی زدید؟" 
 
میدانم که مادرم خیلی دلش برای این شوخیها تنگ شده.  
 
میبینم که یواش یواش همانطور که دستش زیر چونه اش هست به خواب می رود. 
 
چقدر موهایش سفید شده. مادرم پوست قشنگی دارد. مثل پوست پیاز نازک.  
 
سفید مثل پنبه همانقدرهم نرم. هر وقت دلتنگم میداند چطور من را ارام کند.
 
مادر میگوید که  خودش وقتی جوان بوده خیلی زلزله و حاضر جواب بوده.  
 
حالا چقدر ارام خوابید. در خیالم بوسه ای روی گونه اش میزنم ومیگویم :
 
"شب بخیر ."
  
 
فریبا ستاری 
 

مهمان ناخوانده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خانه قدیمی

 

 با چه ذوقی دوربینم را برمیدارم .امروز میخواهم یادی از خاطرات کودکی کنم .

بروم به ان خانه قدیمی انجا که حیاطی بزرگی داشت

میخواهم در ان خانه را بزنم و اجازه ورود بگیرم

 

یاد ان حوضی که در تابستان خود را دور از چشم مادر خیس میکردیم 

و ان درخت تنومندی را که به ان تابی بسته بودیم تا با اسمان اشنا شویم   

دوباره زنده کنم

 

میخواهم صدای خنده هایمان را که انارهای کال را دور از چشم پدربزرگ

می کندیم باز هم در خیالم بشنوم

 

میخواهم یکبار دیگر در ان ایوان بزرگ شاه نشین بنشینم تا به یاد بیاورم ان قهرها و ان اشتیهای کودکانه را تا دوباره احساس کودکی کنم

.................... 

 

افسوس

از ان خانه که بدنیا امده ام خبری نیست ان ساختمان سرد سنگی تازه ساز برایم چقدر نااشناست . عکسی به یادگار از تنها درخت به جا مانده میگیرم 

میترسم که ان را هم بار دیگر نبینم.  

 

 

 

فریبا ستاری 

 

   

 

سیندرلا

 

 

روزی شاهزاده ای با اسب سفید از راه خواهد رسید و تو را از دست

 جادوگر زشت یا دیو پلید نجات خواهد داد  .........  

 

تمام کودکی ما را این داستانها پر کرده بود .با انها بزرگ شدیم و با این

باور , منتظر بودیم روزی مردی با قدی بلند با چشمان سیاه و ابروانی

خوش ترکیب از راه خواهد رسید و ما را به سرزمین رویاها خواهد برد.

این باور ذره ذره تزریق شده باعث شد تا در انتظار نیمه گمشده خود چشم  

به راه بمانیم . این اندیشه و نیاز به یک شونه, یا به یک مرد چهار شونه

بود که ازادی و استقلال را از بسیاری از زنان ما گرفت و اعتماد به نفس را  

در انها ضعیف کرد. من با داشتن یک همراه و یا همفکر در زندگی کاملا

موافق هستم ولی دنباله روی را هیچ وقت به دخترم یاد ندادم

 

به او یاد دادم

 

تو سیندرلا نیستی و به ان مرد افسانه ای هم احتیاجی نداری ...

کفش بلوری هم برای این زمانه کارایی زیادی نخواهد داشت ...

استقلال فکر و اندیشه ماهیت توست ...

تواناییهای خود را بشناس و از ان استفاده کن

 

حالا با افتخار میبینم که چگونه دخترم خود استاد زندگی است  

 

 

  دخترم تولدت مبارک  

 

 

 

یادت نره ...

 

 

 

چشمهات را بستی... میری بالا ... خوشت میاد باد میخوره توی صورتت و با موهات

بازی میکنه انقدر میری بالا که فکر میکنی میتونی دستت رو به ابی اسمون بزنی

ولی تا به خودت بیای دوباره برمیگردی پایین ...

از ترس افتادن دستت رو محکم به طناب تاب میگیری ...

دوست داشتی ان بالا بمونی ولی این دست تو نیست ....

 سرت رو هم میاری پایین  تسلیم میشی ...

وقتی رسیدی پایین دوباره سعی میکنی ...

 اینبار میخواهی بالاتر بری...

از این بازی باد با پوستت و موهات خیلی لذت میبری ...

 هر بار که میخواهی به ان اسمون ابی برسی دوباره بر میگیری سر جای اولت ...

اگر ساعتها هم تلاش کنی باز هم دوباره برمیگردی سر جای اولت ...

چرا یادت میره که پاهای تو هنوز اسیر این خاکه ؟؟؟

 ...........................................

شاید وقتی دستت رو گرفتی جلوی صورت احساس میکنی خیلی بالا رفتی ...

مغرور نشی که برتر و بالاتر از دیگرانی ...

وقتی میری برای رکوع و بعد هم سجده فکر کن که چقدر به خاک نزدیک شدی ...

نه تو برتر از کسی هستی ...و نه خدای کسی ...

فقط یادت باشه قضاوت کار تو نیست ... 

  

فریبا ستاری 

 

 

 

 

لطفا برای پستهای رمزدار  

 

از رمزی که در وب قبلی گذاشته بودم استفاده کنید    

خودتون میدونید که کجا منو پیدا کنید !!!     

 

یک دست ورق بود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.