یادت نره ...

 

 

 

چشمهات را بستی... میری بالا ... خوشت میاد باد میخوره توی صورتت و با موهات

بازی میکنه انقدر میری بالا که فکر میکنی میتونی دستت رو به ابی اسمون بزنی

ولی تا به خودت بیای دوباره برمیگردی پایین ...

از ترس افتادن دستت رو محکم به طناب تاب میگیری ...

دوست داشتی ان بالا بمونی ولی این دست تو نیست ....

 سرت رو هم میاری پایین  تسلیم میشی ...

وقتی رسیدی پایین دوباره سعی میکنی ...

 اینبار میخواهی بالاتر بری...

از این بازی باد با پوستت و موهات خیلی لذت میبری ...

 هر بار که میخواهی به ان اسمون ابی برسی دوباره بر میگیری سر جای اولت ...

اگر ساعتها هم تلاش کنی باز هم دوباره برمیگردی سر جای اولت ...

چرا یادت میره که پاهای تو هنوز اسیر این خاکه ؟؟؟

 ...........................................

شاید وقتی دستت رو گرفتی جلوی صورت احساس میکنی خیلی بالا رفتی ...

مغرور نشی که برتر و بالاتر از دیگرانی ...

وقتی میری برای رکوع و بعد هم سجده فکر کن که چقدر به خاک نزدیک شدی ...

نه تو برتر از کسی هستی ...و نه خدای کسی ...

فقط یادت باشه قضاوت کار تو نیست ... 

  

فریبا ستاری 

 

 

 

 

لطفا برای پستهای رمزدار  

 

از رمزی که در وب قبلی گذاشته بودم استفاده کنید    

خودتون میدونید که کجا منو پیدا کنید !!!