وقت ناهار

 

 وقت ناهار بود. هوس کرده بودم که کمی شاعرانه حرف زده باشم.

رو کردم به او و گفتم:

اهنگ عشق و اشیانه این قلب پر التهاب باش

صدای پرواز 

این بالهای شکسته 

عشق را درمان باش 

باز کن شکوفه راز

اسرار دل بازگو

صفای نفسهای گرم وسوزان 

این عاشق پر شور باش

 

 

بی شعور بدون اینکه به من نگاهی کند در جواب گفت:

عشق را بگذار در کوزه و برو  فکر ناهار باش

 

 

اقا ما رو میگی شدیم این شکلی  

از اون به یعد ما هم گفتیم گور بابای عاشقی 

 

فریبا ستاری.........زمستان ۸۷