فال حافظ

 

 

خدا چقدر به او رحم کرده بود . هنوز تنش میلرزید. با خودش فکر میکرد اگر زمین خورده بود و دست یا  پایش می شکست چه کسی به دادش میرسید. خودش تنها زندگی میکرد گاهی دختر یا عروسش برایش غذایی میاوردند و کارهای خانه را برایش میکردند .بیشتر از این انتظاری از انها نداشت .  با اصرار زیاد شبی را با انها میگذارند  ولی استقلالش را دوست داشت . کمی توی پارک نشست تا حالش بهتر شود هر روز که هوا خنکتر میشد به پارک میامد تا با تماشای مردم ساعتی را بگذراند. پاهایش درد میکرد .شبها به زحمت میخوابید . سرش را به بالا گرفت و با خدای خود گفت: خدای شکرت. درمانده ام نکن بعد خودش را به تماشای مردم سرگرم کرد.

دخترکی را دید که به او نزدیک میشود . در چشمانش التماس موج میزد . با خودش فال حافظ داشت .چقدر کوچک و نحیف بود . موهایش اشفته و صورتی معصوم با لبخندی به او سلام کرد وگفت :فال حافظ میخری. بخر تو را به خدا بخر .جواب سلامش را داد  و با دستان لرزانش کیف پولش را از جیبش بیرون اورد. پرسید فال حافظ چنده دخترم؟ دختر با صدایی ظریف گفت: دانه دویست تومان. اقا دوتا بخر اقا تو را به خدا دو تا بخر .گفت: باشه با انتخاب خودت دو تا به من بده.

 و به ارامی گفت  امیدوارم تا اخر شب انقدر بفروشی که بدون کتک بخوابی  

 

فریبا ستاری