کلیه فروشی

 
هوا کمی خنک تر شده بود. انقدر که میتوانستم تحمل روسری سیاهم را داشته باشم. با التماس من رابه خیابان کشیده بود . مردم هرکدام به سوی و سمتی  با هدف یا بی هدف در حرکت بودند. یک دقیقه ارام نمیگرفت.  پشت سر هم حرف میزد که چه باید بخرد یا چه خریده است . به او گوش نمیکردم . گاهی بدون اراده حرفهایش را تایید میکردم .  حوصله جر وبحث را نداشتم .  چشمم به دخترکی سه ساله بود که با قدمهای تند  و کوچکش سعی میکرد با مادرش هم قدم باشد .  زن عجله داشت . کمی هم عصبی به نظر میرسید. با لحن مادرانه گفت : عزیزم تند تربرویم . الان بابات میاید وهزار جور سوال وجواب میکند که تا حالا کجا بودی . بیا بغلم . دختر خندید و دستهای کوچکش را در هوا از هم باز کرد تا به اغوش مادر برود .
با صدای او به خودم امدم . باید زودتر برویم حواست با من هست یا نه ؟ گفتم که میخواهم لوستر بخرم . چند تایی در نظر گرفتم . خواستم سلیقه تو را هم بدانم به صورت سرخ و خندانش نگاه کردم و گفتم : حالا تا چند میخواهی مایه بگذاری؟ لوستر همه جور قیمت هست . سلیقه من زیاد مهم نیست .  چقدرمیخواهی خرج کنی؟
گفت : زیاد مهم نیست .  حسود کورکن باشه دیگه خودت میدونی که میخواهم پوز زنی کنم . تا این خانه را ان طوری که میخواهم اماده نکنم کسی را دعوت نمیکنم  . اقامون گفته زیاد به فکر پولش نباشم .
 
خنده ام گرفته بود ازاین کلمه اقامون ... ولی به روی خودم نیاوردم .  گفتم : خود دانی ولی زیاد هم تو چشم مردم نیایی بهتره . اگر زیادی داری برای خرج کردنش راههای مفید تری هم هست که دعای خیر هم توش باشد. برگشت تو چشمهام نگاهی کرد .  انگار داشت میگفت باز رفتی تو خط ایثار و از خود گذشتگی . ولی فقط گفت : به فکر خودت هم باش . از زندگیت لذت ببر. سرم را برگرداندم به طرف دیگر . صف نانوایی چقدر شلوغ بود . مردم از سرو کول هم بالامیرفتند . گفتم که بهتره از خط کشی رد شویم . نگاهی به ماشینها که با هم مسابقه داده بودند انداخت وگفت : اره بهتره . بعد ادامه داد .  فردا قراره چند تا فرش بیاورند خانه ساعت چهار بیا خانه ما نمیخواهم تنها باشم . اقامون گفته کار داره و نمیتواند که به خانه  بیاید . با غر وغر در حالی که روسریش را درست میکرد گفت :  همه کارها را باید خودم تنهایی انجام بدهم . خواستم بگویم زیاد سخت نگیر . دنیا ارزشش را ندارد . دیدم بیفایده است . کو گوش شنوا .
گفت : ببین رسیدیم ان طرف خیابان است .  قبل از چهار راه .  بیا برویم از خط کشی رد شویم . هنوز چراغ عابر پیاده قرمز بود ولی مردم بی توجه از خیابان رد میشدند و صدای راننده ها را در میاوردند . کمی ایستادیم تا چراغ سبز شد . ابن بار صدای اعتراض عابرین پیاده بود که شنیده میشد . از کنار روزنامه فروشی که رد میشدیم یک تیتر کوچک در قسمت اگهی ها توجهم را به خودش جلب کرد.   کلیه فروشی5000000
با اوگفتم یادت باشه که موقع برگشتن یک روزنامه بخرم . دستم را با ذوق کشید وگفت :باشه باشه . بعد منو کشان کشان به طرف لوستر فروشی برد . وقتی وارد مغازه شدیم مانند کودکی چشمهایش برق میزد و صورتش را لبخندی از رضایت پوشانده بود .  در دل گفتم خدایا به امید تو . 
 
 تیتر روزنامه هنوز ازارم میداد.