به جا مانده

 
 
به دوروبر خودش نگاهی کردبعد به روبرو خیره شد.اشکی از گوشه
 چشمش سرازیر شد.به دنبال ان قطرات دیگر بدون معطلی به دنبال هم روی گونه های تکیده اش می دویدند.حرکتی نکرد.بی صدا گریه می کرد.بدنش لرزشهای هق هق گریه را به ارامی رد می کرد.مثل مجسمه ای ساکت وارام به روبرو خیره شده بود .از تب می سوخت.درد ناله را در گلویش خفه کرده بود.سالها با استقامت در مقابل همه سختیها و ناگواریهای زندگی ایستاده بود و خم به ابرو نیاورده بود.گذشت زمان ودست بیرحم روزگار این بار اورا از پا انداخته بود.قلبش شکسته بود.دلش از همه گرفته بود.سرش به سنگینی پایین افتاد.به دستهایش نگاه می کرد که با گوشه لباسش بازی می کرد.فکرش دیگرکار نمی کرد.هوا چقدر گرم بود.بدنش خیس از عرق به لباسش چسبیده بود.نمی دانست دوروبرش چه خبر است.اصلا توی ان اتاق نبود.در دنیای دیگری بود.اورفته بود.همه چیز اشفته ودر هم بود.احساس کرد چقدر نفس کشیدن برایش سخت است.خواست از جا بلند شود سرش گیج می رفت.کمی صبر کرد.دست بر زانوانش گذاشت.دوباره خواست به طرف پنچره حرکتی کند ولی همه جا تاریک شد.پاهایش سست شدد.زانوانش خم شد.بی اراده دستش را به طرف سرش برد.دستی او را میان هواوزمین گرفت.............او خودش را رها کرد..
 

چشمانش را گشود.همه جا ساکت بود.زمین سبز را بویید.قطره زلال شبنم روی گل سرخ بر گونه هایش چکید.به افق نگریست.رنگین کمان چقدر زیبا بود.به سجده افتاد.دست مهربان خدا او رابه ارامش رسانده بود 

 

فریبا ستاری