تابستان گرمی بود. ان روز به اصرار همسرش پسرش را با خود همراه کرده بود. پسرش خیلی
کنجکاو بود و زیاد سوال می کرد. همسرش با خواهش به اوگفته بود امروز دو تا شاگرد دارم
اگر امروز علی را با خودت ببری می توانم به کارهای عقب افتاده ام برسم. چند ماهی بود که
بیکار بود و پس اندازشان هر روز تحلیل میرفت. همسرش با تدریس خصوصی مقداری از
هزینه خانه را تامین می کرد. زندگی کمی برایشان سخت شده بود . ولی اصلا دلشان
نمیخواست تنها فرزندشان کمبودی راحس کند این را بارها به یکدیگر گفته بودند. امروزهم به
دیدن دوست قدیمی خود می رفت تا شاید بتواند در پیدا کردن کار او را یاری کند. این رفیق
دوستان زیادی داشت و هیچ گاه از کمک کردن به دوستان کوتاهی نمی کرد.
با دلگرمی زیاد دست کوچک علی رادر دستان خود گرفته بود. چقدر این دستان کوچک را دوست داشت. علی پنج ساله بود. این موجود کوچک مایه امید او و همسرش بود. وقتی که علی می خندید دنیا مال انها بود. درحیاط کوچک خانه شان با او فوتبال بازی می کرد. همسرش هر شب برای او داستانی می خواند تا او به خواب برود. بستنی خوردن او واقعا تماشایی بود.
وقتی علی با پدرش همراه می شد تمام کارهایش تقلید از پدر بود. مثل او قدم برمی داشت.
هنگام راه رفتن همیشه مثل پدرش یک دستش در جیبش بود و خیلی دوست داشت از جملات عجیبی استفاده کند که باعث خنده و در عین حال تعجب اطرافیان می شد. ان روز مرتب سوال
میکرد و پدرش با حوصله جواب های او را می داد. در چند قدمی انها بستنی فروشی با اواز
مشتریان را دعوت به خرید می کرد. پدر دستش را در جیبش کرد تا از داشتن پول خورد
مطمئن شود. منتظربود که علی دست او را به طرف بستی فروش بکشد. اما با تعجب از
او عکس العملی ندید. خواست چیزی بگوید که علی گفت : بابا من اب می خواهم کی
میرسیم؟ پدردرحالیکه دستش را برای رفقیش تکان می داد تا توجه اوجلب کند گفت:
رسیدیم. از چهره خندان علی دل پدر از نور امید روشن شد. گفتگوی پدر و دوستش با
رضایت به اتمام رسید. علی با خود فکر می کرد " خوب شد بستنی نخواستم .
صبر می کنم تا بابا برود سر کار." هم زمان پدر به خود می گفت یادم باشد موقع برگشتن
به مناسبت پیدا کردن کار یک کیلو بستنی و یک دسته گل برای همسرم بخرم .
امشب می توانیم با خیال اسوده بخوابیم.
فریبا ستاری....... ۴/۱/۸۸
با چه ذوقی دوربینم را برمیدارم .امروز میخواهم یادی از خاطرات کودکی کنم .
بروم به ان خانه قدیمی انجا که حیاطی بزرگی داشت
میخواهم در ان خانه را بزنم و اجازه ورود بگیرم
یاد ان حوضی که در تابستان خود را دور از چشم مادر خیس میکردیم
و ان درخت تنومندی را که به ان تابی بسته بودیم تا با اسمان اشنا شویم
دوباره زنده کنم
میخواهم صدای خنده هایمان را که انارهای کال را دور از چشم پدربزرگ
می کندیم باز هم در خیالم بشنوم
میخواهم یکبار دیگر در ان ایوان بزرگ شاه نشین بنشینم تا به یاد بیاورم ان قهرها و ان اشتیهای کودکانه را تا دوباره احساس کودکی کنم
....................
افسوس
از ان خانه که بدنیا امده ام خبری نیست ان ساختمان سرد سنگی تازه ساز برایم چقدر نااشناست . عکسی به یادگار از تنها درخت به جا مانده میگیرم
میترسم که ان را هم بار دیگر نبینم.
فریبا ستاری
روزی شاهزاده ای با اسب سفید از راه خواهد رسید و تو را از دست
جادوگر زشت یا دیو پلید نجات خواهد داد .........
تمام کودکی ما را این داستانها پر کرده بود .با انها بزرگ شدیم و با این
باور , منتظر بودیم روزی مردی با قدی بلند با چشمان سیاه و ابروانی
خوش ترکیب از راه خواهد رسید و ما را به سرزمین رویاها خواهد برد.
این باور ذره ذره تزریق شده باعث شد تا در انتظار نیمه گمشده خود چشم
به راه بمانیم . این اندیشه و نیاز به یک شونه, یا به یک مرد چهار شونه
بود که ازادی و استقلال را از بسیاری از زنان ما گرفت و اعتماد به نفس را
در انها ضعیف کرد. من با داشتن یک همراه و یا همفکر در زندگی کاملا
موافق هستم ولی دنباله روی را هیچ وقت به دخترم یاد ندادم
به او یاد دادم
تو سیندرلا نیستی و به ان مرد افسانه ای هم احتیاجی نداری ...
کفش بلوری هم برای این زمانه کارایی زیادی نخواهد داشت ...
استقلال فکر و اندیشه ماهیت توست ...
تواناییهای خود را بشناس و از ان استفاده کن
حالا با افتخار میبینم که چگونه دخترم خود استاد زندگی است
دخترم تولدت مبارک