بیا با هم چای بنوشیم،

بیا، تمام دلتنگی‌هامان را
در بخار فنجانی ساده پنهان کنیم،
و در لابه‌لای هر جرعه،
به لبخندی کوچک اکتفا کنیم.
بیا با هم چای بنوشیم،
نه از سر تشنگی،
بلکه برای دل،
برای بودن،
برای همین حال خوب،
که شاید فردایی دیگر نباشد
فقط باید صدایم‌کنی

فریبا ستاری 

رفتن، عادتِ تو بود


من نگاه می‌کنم،

تو نمی‌بینی.

من می‌مانم،

تو نمی‌دانی.


من سکوت می‌کنم،

تو حرف می‌زنی.

من می‌فهمم،

تو نمی‌مانی.


نه به آغاز دل بستی،

نه به پایانِ من.

تو همیشه

به فکر رفتنی.


فریبا ستاری


امید


برف‌ها هم آب شدند و رفتند…

هرچند که آن‌هم نعمتی بود از جانب خدا،

و زمین‌ سبک ‌تر نفس کشید،

بهار، آرام‌آرام، با لطافتش رسید

امید دارم دل‌ها هم،

همین‌قدر تازه بشن، همین‌قدر نو،

مثل شکوفه‌های اولین صبح فروردین.

خدا که همیشه حواسش هست،

به دل‌هامون، به آرزوهامون،

به بغض‌هایی که بی‌صدا می‌ریزیم.


فقط باید باور داشته باشیم

که بعد هر زمستونی،

حتماً یه بهاری هست


فریبا ستاری



آسمان منی


سربریز از عشق و دلبستگی،

به سبکی پری در آسمان،

چون پروانه‌ای رها در بادم.


دلم دریایی‌ست،

با امواجی آرام که در وجودم

خانه کرده‌اند،

و عشقی که چون نسیمی نرم

بر جانم می‌وزد.

بگذار از دلبستگی‌هایم برایت بگویم،

که چون برگ‌های رنگین

در باغ خیالم می‌رقصاند.

محبت به مانند بارانی نرم بر زمین روحم می‌بارد

تا لبخند را بر لبانم بنشاند.

نمی‌دانی که سبکی این لحظات

مرا چگونه به اوج می‌برد،

تا جایی که فارغ از زمان و مکان

تنها با تو

پرواز کنم،

مانند پرنده‌ای آزاد

با تمام عشق و دلبستگی،

خود را به تو

و تو را به خویش

پیوند زنم.


هیچ می‌دانستی؟

در دنیایم

تو تنها آسمانی هستی

که در آن پر می‌کشم؟


فریبا ستاری

اینه درون

اول از خودمان شروع کنیم. 

از جایی که شاید فراموش کرده‌ایم، 

از درون خودمان. 

آنجا که هنوز در اعماق روحمان جرقه‌هایی از امید و زندگی پنهان است. 

وقتی نورِ آگاهی به قلبمان می‌تابد، می‌فهمیم که تغییر از همین لحظه آغاز می‌شود، 

از یک تصمیم کوچک. 

اگر می‌خواهیم دنیای اطرافمان را زیباتر کنیم، باید اول آینه‌ای باشیم برای انعکاس نوری که در خودمان پیدا کرده‌ایم.


تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز 


#فریبا ستاری

شیطنت



می‌گویند

دزدی کار بدی‌ست،

اما من دزد شعرهایت هستم،

همین‌طور عکس‌هایت،

گاهی هم صدایت را،

میان زمزمه‌های باد،

در نفسهایم پنهان می‌کنم.


کسی چه می‌داند؟

شاید در خیابان‌های خاموش شهر،

دستم را در دستت گذاشته باشم،

بی‌آنکه بفهمی،

بی‌آنکه بگویی: «برو!»


گاهی هم زیر باران،

با تو قدم میزدم،

بی‌آنکه بدانی،

بی‌آنکه بپرسی: «اینجا چه می‌کنی؟»


راستی، دروغ چرا؟

بین خودمان بماند،

خیلی هم خوب است،

این دزدی‌های کوچک،

این بازی‌های بی‌گناه.


و یک راستی دیگر،

سال‌هاست در نبودنت

زندگی کرده‌ام.

اما اگر باران پرسید،

یا اگر خیابان‌های شب اعتراف کردند،

یا حتی اگر قطره‌ای از موهایم چکید،

و لباست خیس شد،

مبادا به کسی چیزی بگویی…

یا رسوایم کنی

خودت را بزن به آن راه .


و یک راستی دیگر باز…

من شاعر نیستم،

فقط گاهی،

روی کاغذ،

به جای تو…

زندگی می‌کنم.


— فریبا ستاری

فراموشی امد و ما غریبه شدیم

دو روایت

روزی،
در هجوم ساعت‌هایی که بی‌رحمانه گذشته‌اند،
مرا در کافه‌ای خاموش خواهی یافت،
کنار میزی که بوی کهنگی گرفته،
با فنجانی سرد،
که طعم فراموشی.می‌دهد

شاید آن روز، خودم را از یاد برده باشم،
شاید رنگ چشمانت را هم…
تو می‌آیی،
سلامی در لبخندت گم می‌شود،
چیزی در ذهنم می‌لرزد،
اما زود خاموش می‌شود،
و من،
با نگاهی بی‌رنگ و صدایی دور،
زیر لب می‌گویم:
این غریبه را کی دیده‌ام؟
پرده‌ی کافه تکان می‌خورد،
به جایی دیگر خیره می‌شوم…
و باد خاطره ای را با خود میبرد!

,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,


در آن کافه‌ی دنج همیشگی.
تو را دیدم
نشسته بودی،
با نگاهی که هیچ شبیه گذشته نبود،
و دستی که بی‌حوصله،
لبه‌ی فنجانی سرد را لمس می‌کرد.
باد می‌وزید…
پرده تکان می‌خورد…
و خاطره‌ها، بی‌هیچ تقلایی،
در هوای گرفته‌ی کافه حل می‌شدند.
آمدم…
با سلامی در گلو خشکیده.
چشمانت را دیدم،
با افسوس…
تهی از آفتاب،
ساکت،
بی‌رمق…
و ناگهان،
همه‌ی سال‌هایی که میانمان بود،
در سایه‌ی سرد نگاهت فرو ریختند.
چیزی نگفتی،
چیزی نپرسیدی…
و من دانستم
که زمان،
بی‌آنکه التماسم را بشنود،
همه چیز را از دست‌های خسته‌ات شسته است.
پرده افتاد…
باد خاموش شد…
و ما…
دیگر حتی غریبه هم نبودیم.



فریبا ستاری

.

گاهی


گاهی یک ذره زندگی هم برای خودم می‌خوام
برای لحظاتی که خستگی‌ها و دغدغه های زندگی اجازه نمی‌ده به خودم فکر کنم.
باید همه چیز رو رها کنم،
نفس عمیقی بکشم و خودم رو پیدا کنم.
زندگی کوتاه‌تر از اونه که بزازیم راحت حروم هر کسی بشه
گاهی یه دقیقه وقت برای خودم می‌خوام
برای نفس کشیدنم،
برای بازگشت به خودم‌،
برای روحم،
برای آرامشم،
برای قلبم…
شاید همین یک دقیقه بتونه تمام روزم رو دگرگون کنه و من را به جایی برگردونه که سال‌ها دنبالش بودم،
حواسمون به خودمون باشه همین یک دقیقه می‌تونه تپش تازه‌ای به قلبمون بده و ما را از دل شلوغی‌ها و فشارهای زندگی به جایی برگردونه که حقیقتاً به آن تعلق داریم؛
به خودمان.

فریبا ستاری

.

زیبایی زندگی در نگاه توست


زندگی، قصیده‌ای‌ است که هر روز مصرعی تازه به آن افزوده می‌شود. گاه در هیاهوی زمانه گم می‌شویم، گاه در تکرار روزها و اضطراب فرداهایی که هنوز نرسیده‌اند. اما اگر لحظه‌ای بایستیم، اگر سکوت کنیم و چشم دل را بگشاییم، خواهیم دید که زیبایی، در همین لحظه‌های ساده نهفته است.

زیبایی در تماشای برف‌بازی پرنده‌ای است بر پشت‌بام خانه‌ی همسایه. در نرمی نسیمی که گیسوانت را می‌نوازد. در طلوعی که هر بامداد، جهان را به رنگی نو درمی‌آورد. در خنده‌ی بی‌دلیل یک کودک. در عطر نانی که تازه از تنور بیرون آمده است. زیبایی در حضور آن‌هایی است که بی‌هیچ چشم‌داشتی دوستت دارند، در دستی که به گرمی دستانت را می‌فشارد، در واژه‌ای که از عمق جان برمی‌آید و مهربانی را جاری می‌کند.

زندگی همان چای گرمی است که در صبحی خنک میان دستانت می‌گیری، همان ترانه‌ای که ناگهان زمزمه‌اش می‌کنی، همان اشکی که از سر شوق بر گونه‌ات می‌غلتد. زندگی را نمی‌توان در چمدانی گذاشت و به فرداها سپرد. زندگی همین لحظه است، همین اکنون، همین لبخندی که بی‌دلیل می‌زنی.

چشم‌هایت را باز کن،
گوشَت را به نغمه‌ی جهان بسپار، آن را لمس کن،
ببوی، ببین…
و باور کن که زندگی، به همان اندازه زیباست که تو می‌بینی.

.
فریبا ستاری

.
.

نخ قرمز


مثل نسیمی
که هنگام سحر پرده ها را کنار میزند
آرام به درون خزیدی
بی‌صدا،
بی‌خبر.
دوست داشتنت،
چیزی نیست که بتوانم
در گلدانی کوچک
بکارم
و بگویم:
"دیگر کافی‌ست!"
خود می‌جوشد
از خونِ درون رگ‌هایم،
می‌تراود
از روحِ بی‌قرارم،
جاریست
در میان موجِ موهای سفید و سیاهَم،
حتی کنارِ خط‌هایِ دور چشم‌هایم.
نمی‌دانم از کجا شروع شد،
در کدام لحظه
یا کدام نگاه؛
اما از یک جایی به بعد،
نام تو
در تار و پودِ زندگی‌ام
دوخته شد،
مثل نخِ قرمزی
که مسیرش را
فراموش نمی‌کند.
هر روز،
اندکی بیشتر
در تو
غرق میشوم،
تا جایی که
مرزی میان "من" و "تو"
نمانَد.
تو همان کسی بودی
که شاید همیشه
منتظرش بودم،
بی‌آنکه بدانم.
“من هنوز،
نامت را
در ضربانِ نفسهایم
می‌شنوم.”

فریبا ستاری

.