باران

 

 

 

 

خسته ام از این همه پلیدی

 

از این همه مردم فریبی

 

ببار باران

 

بار دیگر

 

شست و شو ده دل زمین را

 

قلبها را

 

دیده ها را

 

میخواهم باز

 

 نوید اینده روشن را دردل بپرورانم

 

ببار باران 

 

 من در اشتیاق دیدن رنگین کمانم

 

اسمان ابی را

 

 خورشید گرم را

 

 امید یک روز روشن را

 

 در دل می پرورانم

 

 فریبا .ستاری

 21 آبان1388  

 

  

شروع

 

از اغاز شروع میکنم الفبای زندگی و راه و رسم ازاد بودن را

 از هوای تازه جرعه جرعه سر میکشم تا مست شوم

 این زمستان نیز میگذرد

پشت شیشه های یخ زده به قلبم گواهی روزهای بهتری را میدهم :

 

" بیا تا با هم به بلندترین جای زمین برویم

از انجا زمین چه زیباست

انجا از زشتی ها دور خواهیم بود

هوای تازه کوهستان را با جام عشق سر میکشیم 

گوش کن صدای پای اهویی میاید

ان طرفتر !  

خوب نگاه کن , 

مرغ عشق را ببین ,  

که لابه لای درختان پر میکشد 

 هوس میکنم شبنم روی برگ گلها را مزه کنم

 من تشنه یه قطره محبتم 

  میدانم که به من میخندی !"

  

 

فریبا .ستاری   ۱۴/۱۰/۸۸ 

اخرین چرخ

رقصید و رقصید و رقصید

برایش مهم نبود که بر روی دریاچه ای که یخهایش هنوز نازک بود برای راه رفتن , میرقصید

باد سردی می وزید و با موهایش بازی میکرد .صورتش از سرمای زیر صفر دریچه سرخ شده بود .

گرمای خونی که در رگهایش جریان داشت , سرمای هوا را به سخره گرفته بود .

دایره ها پشت دایره بر روی صورت یخ کشیده میشد و او با شادی  و هیجان میجرخید .

با خود گفت این اخرین چرخ را با تمام قدرت خواهم زد .

ترکهای ریزی با صدایی نازک رو یخها در حال تشکیل بود .

هیجان درون قلبش او را شنیدن صدای خطر محروم میکرد .

اخرین چرخ را زد و در میان زمین اسمان به دور خودش به سرعت جرخید .

بالاخره صدای شکستن یخ را با اخرین فرود شنید .

.

.

.

چشمها را بر هم نهاد و با خود گفت به خطرش میارزید .

  

 

 

 

 

....

  

یه خورده حرف اضافه : 

 

مدتیست که در نوشتن کند شده ام ... حقیقتش نمیدانم از چی بنویسم ...

 فکر میکنم برای اینکه به خودم استراحتی داده باشم چشمم رو برای دیدن محیط اطراف بسته ام ...

گاهی برای رسیدن به ارامش بهترین راه هست ...

قصد نوشتن بود ... حالا هر موضوعی میتوانست باشد ...

اول فقط با سه کلمه رفصید شروع کردم ....

میتوانست این رفصیدن در یک مهمانی باشد یا در اتاقی در خلوت و بدون هیچ ناظری

یا می توانست مجنونی باشد که در خیابان با پای برهنگی میرفصد

میتوانست مردی باشد یا زنی یا کودکی یا شاید پروانه ای

میتوانست ان که میرقصد من باشم هر چند هر کجا که من برقصم اتاق کج خواهد بود 

میتوانست تو ان رقاص تو باشی یا او و یا هر شخص دیگری

میتوانست حماقت شخص را نشان بده و یا جسارت او را

میتوانست ....

 

  

فریبا ستاری

عادت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

 

یک همراه خوب کسی هست که باعث پیشرفت ما در زندگی شود  

اگر احساس کردی به عقب برگشتی این رو قبول کن که در انتخابت اشتباه کرده ای   

 

 

 

گلایه

 

 راستی  ماهی سیاه کوچولوی تو قصه هاچی شد

علی ناز و کوچولو   چه بلایی سرش امد

کسی هست  اشکهای پریای تو قصه رو پاک کنه

زنجیر  پاهای  خسته شونو   باز کنه

دستامو  که تو باغچه کاشته بودم   سبز نشدن

ارزوها ورویاهای شیرینم   همه فراموش شدن

حالادیگه   گنجشکها  کجا باید تخم بذارن     نمیدونم

خوابهای قشنگمو برا کی باید تعریف بکنم     نمیدونم

هرچند مدتهاست که دیگه  یه گنجشک هم  تو حیاطم نمیاد

 از وحشت کابوس  حتی دیگه  یه خواب شیرین هم  به چشمام نمیاد

 

اونی که با من بود

اونی که تو رویاهام بود

دیگه حتی تو کابوسهام  به سراغم نمیاد

دیگه راهی نمونده    امیدی ندارم

حتی دست کمکی هم به یاریم نمیاد

 

 فریبا .ستاری......تابستان ۸۷  

 

 

یک قدم

به رویت نمیاورم

ولی در دلم میگویم من درست میگفتم

 هنوز هم تو یک قدم از من عقب تری!!!

قدم در جای پاهایم بگذار تا دگر بار راهت را گم نکنی 

سوال پشت سوال

 

تو هم همون احساس منو داری

 تو هم مثل من این همه حرف داری ؟

 ایا دریای دلت طوفانیست

یا اسمونه دلت مهتابیست؟

تو هم اشکهات رو صورتت سر میخورد

وقتی گلهای باغچه رو باد میبرد؟

تو هم دوست داری پا برهنه بری زیارت

یا وقتی دلت گرفت یک شمع روشن کنی برای هدایت؟

دوست داری موقع سحر با اذون بیدار شی

یا وقت دعا با خدا هم کلام شی؟

موقع بارون دلت چتر میخواد

یا ترجیحا دلت موهای خیس میخواد؟

تو زندگی از ان چیزها که میخواستی

چیزی نصیبت شد که نخواستی ؟

اگه یک روز بهت بگن اینجا اخر را ست

دلت نمیخواد دوباره کنی اغاز ؟

یا نه سر تعظیم فرود میاری

 امر به اطاعت رو به جا میاری؟

...

تو هم همون احساس منو داری

اخر راه رو بیشتر دوست داری

۱۷ شهریور /۸۸

فریبا.ستاری 

بوی سحر

 

 

 

یقین امشب مهتاب ضربه میزند بر پنچره ام

باید کنار زنم این پرده خاکستری را

تا روشن کند ماه , دهلیز تاریک دلم را

امشب شبی دیگر است

ماه به ارامی میگوید من زیر ابر نخواهدم ماند

در باورم امشب مهتاب در سکوت شب مهمان من است

بوسه میزند بر گونه ام عاشقانه

و در گوشم زمزمه میکند ارام

 اسوده بخواب که فردا روزی دیگر است

که فردا اغازی دیگر است

لالایی مهتاب

چشمک ستارگان

بوی سحر

میگوید

حق با تو خواهد بود

 

فریبا.ستاری  ۲۸ / اذر / ۸۸  

ایا از من نامی باقی خواهد ماند؟

 

  دستم نبود پر ز گلهای یاس خوشبو

 پاهایم نبود در اشتیاق دویدن از برای او

 در نبودش اه بود و حسرت

درحسرتش لبخند گل میشد پرپر

از برای ان گل, بلبل اسیر بیداد میشد

 در گنج قفس نفسهایش تنگ میشد

در تنگنای قفس پرهایش بر باد میرفت

چهلچراغ حرم یک به یک بی نور میشد

پرده ها از هم میدرید و زود می فرسود

گلهای قالی در خشم خورشید زرد میشد

اقاقی رسم گل دادن را از یاد میبرد

 اخرین برگهای دفترم را موریانه بیرحمانه میخورد

دیگر نبود ناله نحیفی

نه جای خالی نه هیچ حرفی

میدیدم اخرین خطهای درهمم را باد با خود میبرد

 در میدان شهر چون برگ بر باد میشد

گویی در میان خنده های تلخ  میگفت

از تو هیچ چیز باقی نخواهد ماند

از تو نامی  باقی نخواهد ماند

قطره اشکی اخرین حرفم را میزد

اه در انتهای راه یاد من با خاطرها نخواهد ماند

 نامی از من باقی نخواهد ماند 

 

فریبا. ستاری.........مرداد/۸۸