تو مال خودت نیستی

  

 

 در اینه دیدمت   

تو , من بودی و من تو

در چشمانت میدیدم خودم را , که به من نگاه میکردی

 قلبم به درد میامد , وقتی تو با صدایی که تنها من میشنیدم

میگفتی از  نا گفته ها ,

 از رازهای پنهان و دستهای تنها مانده

  چشمانت برایم غریب نبود

 سالها بود که انها را در اینده دل دیده بودم

 میدانستم چه را طلب میکنند 

 قلبی را میخواستی که برایت بتپد

یا صدایی که با عشق تو را به اغوش بخواند

به ان چشمان خیس , که در اینه به من خیره شده بود گفتم

تو فریادی , تو اتشی سوزان که  هم مرا میسوزانی  هم خودت را

کاش فریاد تو با من همراه میشد

 هر دو با هم این سکوت سنگین را می شکستیم

در جوابم با لبخندی از روی صفا گفتی بیا تا با هم بسوزیم ...

 انگاه صدای خنده های کودکانه ای مرا و تو را به خود اورد

 که تو مال خودت نیستی و من متعلق به ان خنده ها هستم  

هر دو اشک را همزمان از دیده پاک کردیم و با هم یکی شدیم 

با لبخندی از رضایت به حیاط رفتیم 

تا گلهای باغچه را از عشق و محبت سیراب کنیم

 

 

۵ / ابان / ۸۸      ف . ستاری  

  

  

 

مشکن دلم را

nve9uahdloh95okgn6y.jpg  

 

بگذار محو باشم کمی کمرنگ

بگذار سایه باشم اما بی رنگ

بگذار کم گویم کمی اندک

بگذار باز ایم

ارام با شاخه گلی در دست

بگذار باز ایم ارام , ولی دلچسب

بگذار بمانم

ای رفیق , ای دوست

مشکن دلم را با لب تیز سنگ   

 

 

  

فریبا.ستاری