جای خالیت سرد بود در کنارم
دستهای گرمت نبودند در انتظارم
درمیان دفتر خاطراتم هیچ نبود از تو حرفی
در ان عکس یادگاری
لبخند تو , نداشت رنگی
در حاشیه جاده های زندگی
نبود مسافری , همراه یا چشم به راهم
اسمان دلم پوشیده بود از ابر سیاهی
زمین زیر پایم بود تشنه قطره ابی
چون کودکی که در انتظار دیدنت پیر میشد
ایستاده بودم در چشم به راهی
نفس از برای امدنت دیر میکرد
ضربه های تند قلبم , دل را , بیشتر اسیر میکرد
چند قدمی بیشتر نمانده از ان همه بیقراری
منتظرت می مانم , تا از دور بیایی
ف ستاری................۶/۵/۸۸
چه تلخ میگریست
در سکوت شکسته شب
برای ان قناری کوچیک
گمشده در دریایی از غم میگفت :
از صدای جغد نبود که دلها میلرزید
از اواز قناری بود
که در قفس با گرگ می جنگید
پرهای قناری خونین بود
اواز قناری را باد به هر طرف میبرد
قصه گویی زیبا
این داستان را برای همه میگفت
ف . ستاری
یک روز خسرو را نقاشی کردم با گل سرخی
فروغ با سیبی در دست
سهراب را با بوم نقاشی
در کنارش بود فریدون مشیری
کمی به خود امدم گفتم :چه غلط ها
تو را چه به شعر و این جور حرفا
برو بشور تو ظرفهایت
شامی بپز برای مهمانهایت
خانه ات را گرد و خاک گرفته
برو برنجت ته گرفته
اگر مادر شوهرت بود حی و حاضر
تو را از وسط میداد ج...........!!!!!!!!
شد ارزوهای رنگین خاکستری بر باد
لیلی را چرا مجنون برده از یاد
نه خسرو خواهد شیرین را نه فرهاد
داستان ویس و رامیس هم رفته از یاد
فریبا ستاری
اگر یه وقتی خواستی یه ابر بشی
سایه کن روی سرم
یا توی گرمای تابستون خواستی بباری
از سر رجمت ببار روی تنم
اگر خواستی بارون بشی و بباری
به من بگو چتر نگیرم روی موهام
اگر یه وقت هوس کردی یه قطره بشی
بری دنبال دریا بگردی
منو اینجا تنها نزاری!
یادت باشه ...
منو همراهت ببری!
فریبا ستاری
پیرمرد
خسته از کار روزانه با نان سنگگی سرد شده به خانه امد.
سفره راباز کرد .
نانهای کپک زده را در کیسه ای ریخت که بعدا بیرون بگذارد.
قوری را اب کرد و زیر انرا روشن کرد .بعد سفره را شست.
انرا خشک کرد. نان را بادقت تاکرد ومیان سفره گذاشت.
ارام راه میرفت .پاهایش درد میکرد .چای را دم کرد.
مقداری پنیر بر روی تکه ای نان سنگگ گذاشت و برای خودش یک
چای ریخت .همانطور که به عکسهای روی بخاری نگاه میکرد
شامش را در تنهایی خورد.
فریبا ستاری
تو عشقی
تو روحی ازاد
تو فرشته ای ازاسمان
تو رحمت در وجود باران
تو درد را درمان
تو نیاز یک رویای شیرین
تو ارزوی دلهای ازاد
تو زاده دست خدایی
تو مایه حیاتی
تو یی دلیل تمام هستی
پس نگو تو هیچ هستی
فریبا ستاری.........۲۳/۱/۸۸
حرفهایم تلخ است
پس دیگر چرا درد و دل گویم تو را
دستهایم زخم است
پس چرا تمنا کنم دستهای تو را
صورت بیمارم , زرد است
پس چرا رخ بنمایم تو را
قلبم خون است
پس نسپارمش تو را
حرف اگر حرف بود ...دست اگر گرم بود
چهره اگر سرخ بود ...قلب اگر شاد بود
میدادمش تو را
تیر ماه/۸۸
ف . ستاری