یک همراه خوب کسی هست که باعث پیشرفت ما در زندگی شود
اگر احساس کردی به عقب برگشتی این رو قبول کن که در انتخابت اشتباه کرده ای
راستی ماهی سیاه کوچولوی تو قصه هاچی شد
علی ناز و کوچولو چه بلایی سرش امد
کسی هست اشکهای پریای تو قصه رو پاک کنه
زنجیر پاهای خسته شونو باز کنه
دستامو که تو باغچه کاشته بودم سبز نشدن
ارزوها ورویاهای شیرینم همه فراموش شدن
حالادیگه گنجشکها کجا باید تخم بذارن نمیدونم
خوابهای قشنگمو برا کی باید تعریف بکنم نمیدونم
هرچند مدتهاست که دیگه یه گنجشک هم تو حیاطم نمیاد
از وحشت کابوس حتی دیگه یه خواب شیرین هم به چشمام نمیاد
اونی که با من بود
اونی که تو رویاهام بود
دیگه حتی تو کابوسهام به سراغم نمیاد
دیگه راهی نمونده امیدی ندارم
حتی دست کمکی هم به یاریم نمیاد
فریبا .ستاری......تابستان ۸۷
به رویت نمیاورم
ولی در دلم میگویم من درست میگفتم
هنوز هم تو یک قدم از من عقب تری!!!
قدم در جای پاهایم بگذار تا دگر بار راهت را گم نکنی
تو هم همون احساس منو داری
تو هم مثل من این همه حرف داری ؟
ایا دریای دلت طوفانیست
یا اسمونه دلت مهتابیست؟
تو هم اشکهات رو صورتت سر میخورد
وقتی گلهای باغچه رو باد میبرد؟
تو هم دوست داری پا برهنه بری زیارت
یا وقتی دلت گرفت یک شمع روشن کنی برای هدایت؟
دوست داری موقع سحر با اذون بیدار شی
یا وقت دعا با خدا هم کلام شی؟
موقع بارون دلت چتر میخواد
یا ترجیحا دلت موهای خیس میخواد؟
تو زندگی از ان چیزها که میخواستی
چیزی نصیبت شد که نخواستی ؟
اگه یک روز بهت بگن اینجا اخر را ست
دلت نمیخواد دوباره کنی اغاز ؟
یا نه سر تعظیم فرود میاری
امر به اطاعت رو به جا میاری؟
...
تو هم همون احساس منو داری
اخر راه رو بیشتر دوست داری
۱۷ شهریور /۸۸
فریبا.ستاری
یقین امشب مهتاب ضربه میزند بر پنچره ام
باید کنار زنم این پرده خاکستری را
تا روشن کند ماه , دهلیز تاریک دلم را
امشب شبی دیگر است
ماه به ارامی میگوید من زیر ابر نخواهدم ماند
در باورم امشب مهتاب در سکوت شب مهمان من است
بوسه میزند بر گونه ام عاشقانه
و در گوشم زمزمه میکند ارام
اسوده بخواب که فردا روزی دیگر است
که فردا اغازی دیگر است
لالایی مهتاب
چشمک ستارگان
بوی سحر
میگوید
حق با تو خواهد بود
فریبا.ستاری ۲۸ / اذر / ۸۸
دستم نبود پر ز گلهای یاس خوشبو
پاهایم نبود در اشتیاق دویدن از برای او
در نبودش اه بود و حسرت
درحسرتش لبخند گل میشد پرپر
از برای ان گل, بلبل اسیر بیداد میشد
در گنج قفس نفسهایش تنگ میشد
در تنگنای قفس پرهایش بر باد میرفت
چهلچراغ حرم یک به یک بی نور میشد
پرده ها از هم میدرید و زود می فرسود
گلهای قالی در خشم خورشید زرد میشد
اقاقی رسم گل دادن را از یاد میبرد
اخرین برگهای دفترم را موریانه بیرحمانه میخورد
دیگر نبود ناله نحیفی
نه جای خالی نه هیچ حرفی
میدیدم اخرین خطهای درهمم را باد با خود میبرد
در میدان شهر چون برگ بر باد میشد
گویی در میان خنده های تلخ میگفت
از تو هیچ چیز باقی نخواهد ماند
از تو نامی باقی نخواهد ماند
قطره اشکی اخرین حرفم را میزد
اه در انتهای راه یاد من با خاطرها نخواهد ماند
نامی از من باقی نخواهد ماند
فریبا. ستاری.........مرداد/۸۸
پاییز همیشه دلم رو را به لرزش عجیبی میاندازه
گاهی نمیتونم درک کنم که چرا پاییز برای عده ای غم انگیز هست
این همه رنگهای شاد این همه نشاط که زمین ان را مانند بوم نقاشی به خودش دعوت میکنند و یا ین اخرین تلاش طبیعت که زندگی را با تمام به پایان رسیدنش به یاد ادمها میاندازه چرا باید غم انگیز باشه
شاید چون خودم پاییزی هستم این حس کمی غم انگیز بودن باعث میشه بهم بر بخوره
دوست دارم این فصل زیبا رو با تمام وجود
در طول راه , پشت هر پیچ , انتظار دیدن یک منظره زیبای دیگر از طبیعت ,
بی اختیار دست منو به طرف دروبین میبرد
یاد این قانون طبیعت افتادم که هیچ چیز از بین نمیره و فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشه
زندگی همیشه در جریان هست . پاییز نمیتونه فصل مرگ طبیعت باشه
پاییز ادامه زندگیست