در گسترهای از خاطرات و رویاها،
من با تو، ای مسافر ناشناس زمان،
رازهای نهفته در دل شبهای بیستاره را کاویدم.
با تو، در میانهی باغی از افسون و خیال، گام برداشتم،
جایی که هر شکوفه و هر برگ،
داستانی از عشق و امید را در خود داشت.
زیر سقفی از آسمان آبی،
در کنار تو، میآموختم
که هر لحظه،
فصلی نو در کتاب زندگی است.
با تو، هر نسیم بهاری،
دعوتنامهای برای شادی
و هر غروب،
نقاشیای از زیباییهای بیکران بود.
تو مرا به سفری در درون خود بردی،
جایی که دریافتم عشق،
نه تنها در دیدارها،
بلکه در فراقها نیز معنا مییابد.
با تو،
هر کلام، شعری بود
و هر سکوت، موسیقیای دلنشین.
من در کنار تو،
دریافتم که زندگی،
مانند نقاشیای است که هر روز با رنگهای تازهای خلق میشود.
تو یادم دادی
که هر دقیقه، فرصتی برای کشف رازهای نهفته در قلب وجود است.
در کنار تو،
من یاد گرفتم که در هر گوشهای از این جهان پهناور،
زیباییهایی نهفته است که تنها با دیدنهای عاشقانه قابل درک است.
تو مرا به دنیایی از شگفتیها بردی،
جایی که هر زمزمه، داستانی از زندگی و هر خنده،
شعلهای از امید را در دل روشن میکند.
اینک، در این مسیر بیانتها از عشق و شناخت،
در کنار تو، همچون مسافری که هر روز به کشف جهانهای نو میپردازد، ایستادهام.
در کنار تو، هر روز به یاد میآورم که زندگی، سفری است بیپایان به سوی کشف عشق و زیباییهای پنهان در هر گوشهای از این جهان.
فریبا ستاری