سوار اتوبوس بودم .هوا هم کم کم داشت گرم می شد.در قسمت خانومها در ته
اتوبوس هر کسی خودش را با یک چیزی باد می زد. اتوبوس زیاد شلوغ نبود.
تنها بودم و برای اینکه زیاد به مشکلات هر روزم فکر نکنم با حرفهای دو تا خانمی
که جلوی من نشسته بودند خودم را سرگرم کردم.هر دو از روزگار گله داشتند.
یکی از شوهرش می گفت که کار را بهانه کرده و شبها دیر میا ید خانه و دیر
امدن اقا چقدر به بچه ها میدان داده تا از نبودن باباشون سواستفاده کنند. تلفنها
طولانی دخترش باعث نگرانی او شده و دیگر اینکه توی جیب پسرش یک چیزی
مثل سیگار پیدا کرده که این شده قوز بالا قوز. خانم دیگر که کمی مسن تر بود
سعی می کرد راه حلهایی جلو پای او بگذارد .
این روزها حرفها و درگیریهای همه خانواده ها تقریبا شبیه هم شده است. مشکل
بیکاری /اعتیاد/فساد اخلاقی/گرانی و خیلی از مسائل دیگر. انقدر این رفتارهای
نا هنجار اجتماعی گسترش پیداکرده که حتی در برنامه های تلویزیونی یا در
موضوعات فیلمهای سینمایی به راحتی مطرح میشوند. اگربه اگهی های درون
مجلات توجه کنیم درصد زیادی از اگهی ها برا ی ترک اعتیاداست. چقدر دختران
فراری در پارکها یا کنار خیابانها سر گردانند.........باز هم درافکار خود غرق شده
بودم که صدای گریه ارام زن مرا به خود اورد. دستمالی را ازکیفم دراوردم و به او
دادم. موقع پیاده شدن دخترکی رادیدم که گدایی می کرد.کوچک و ظریف
با شکمی با لا امده. سنش بیش از دوازده یا سیزده نبود. پدر و مادر او کجا
بودند؟ دوباره گرفتار افکار جدیدی شده بودم.......................................
فریبا ستاری.........۱۰/۱/۸۸
قسم به یگانه
به شفافیت به زلالی و پاکی یک قطره اب
حقیقت روشن است
فریبا ستاری
یکبار اینو جایی نوشتم کلی فحش شنیدم ...
چه کسی از پشت ان پنجره نگاهم میکرد.
دیوانه , چشمان سیاه پشت , ان ,پنچره ,ام
افتان وخیزان میروم
مست و خراب از شراب عشق , تو , منم
چه کسی مرا سنگی انداخت
مرا با کسی کاری نیست
خانه خراب ,یک نگاه ,تو , منم
مرا ناسزا سزاوار نیست
گناه من چیست
که خاک , زیر , پای , تو , منم
دیوانه ام نخوانید
خود حیرانم که چرا , مجنون , قد , رعنای , تو , منم
چی کسی امد که من را جایی نیست
افتان و خیزان میروم , ای سیه چشمان
گریانم چرا , رانده ز اشیانه تو , منم
قلب شکسته ام را با خود میبرم اما
بدان تا ابد اواره , عشق تو , منم
میروم تا گم شوم دیگر
میدانم ,که ,خاری به چشمان, تو , منم
فریبا ستاری
در اینه نگاه کن.چه میبینی؟
کت شلوار شیک وگران قیمتت را که هیکل بی قوارت را پوشانده است یا
صورت هفت قلم ارایش کرده ات راکه چهره واقعی تو را پنهان کرده است.
بیا این بار نگاه عمیق تری به اینه بیانداز.خودت را میشناسی؟
هدفت در زندگی چیست؟
به اینه درونت خوب نگاه کن. ایا از انچه هستی رضای هستی؟ از خودت خجالت
نمی کشی؟ این باربا دقت بیشترنگاه کن. ایا دیگران را هم در اطرافت می بینی؟
نزدیکانت , بستگانت ,دوستانت , ایا هنوزهم انها را نمی بینی؟
ایا انها هم از دیدن تو راضی هستند؟ از چهره انها چه می فهمی؟
خوشحالند؟ ناراحتند؟ برای انها چه کرده ای؟
اگر تو هم نباشی دنیا همچنان به گردش خودهمچنان ادامه خواهد داد.
تو یک انسان خالی ,بی محتوا وپوشالی بییشتر نیستی.
حیف نفهمیدی که چرا به اینجا امده ای.
هدف از فرستادن تو فقط به گند کشیدن این زمین زیبا نبوده است .
قدر هیچ چیز را ندانستی.با دقت بیشتری به
این باز تاب دروغین نگاه کن. شاید کمی شرم کنی.
غرورت رازیر پا بگذار.
خواهی دید بیش از ذره ای بی مقدار در مقابل این جهان با عظمت نخواهی بود.
تو هستی واین ظاهر فریبنده با خودت صادق باش.همتی کن .این اینه را بشکن.
ثابت کن در درون تو انسانیت, صداقت ,فروتنی وجود دارد.
اطرافیانت را مانند گوهری گرانقدربها بده.
فریبا .ستاری
با نفس های خسته و باصدای در گلو شکسته
در ان خلوت تلخ از حسرت عمری که گذشت
در نور کمرنگ شمع نیمه سوخنه
بدون هیچ فریاد
در سکوتی بی فرجام
داستان زندگیش را با خطی اشفته
با دلی زخم خورده
با چشمانی خیس
با صورتی تکیده
با غمی که دیگر پنهان نیست
با بغض بیگناهی
بر دفتری پاره
که در میان صندوقچه شکسته اش پیدا کرده بود
نوشت
نوشت تا شاید کسی ان را بخواند
و من ان را خواندم
و ان را در هر جا
با خود در کوله بارم همراه خواهم داشت
تا شاید تجربه هایش برایم نوری باشد در تاریکی راهم
۱۱/۲/۸۸
ف.ستاری
در اینه دیدمت
تو , من بودی و من تو
در چشمانت میدیدم خودم را , که به من نگاه میکردی
قلبم به درد میامد , وقتی تو با صدایی که تنها من میشنیدم
میگفتی از نا گفته ها ,
از رازهای پنهان و دستهای تنها مانده
چشمانت برایم غریب نبود
سالها بود که انها را در اینده دل دیده بودم
میدانستم چه را طلب میکنند
قلبی را میخواستی که برایت بتپد
یا صدایی که با عشق تو را به اغوش بخواند
به ان چشمان خیس , که در اینه به من خیره شده بود گفتم
تو فریادی , تو اتشی سوزان که هم مرا میسوزانی هم خودت را
کاش فریاد تو با من همراه میشد
هر دو با هم این سکوت سنگین را می شکستیم
در جوابم با لبخندی از روی صفا گفتی بیا تا با هم بسوزیم ...
.
انگاه صدای خنده های کودکانه ای مرا و تو را به خود اورد
که تو مال خودت نیستی و من متعلق به ان خنده ها هستم
هر دو اشک را همزمان از دیده پاک کردیم و با هم یکی شدیم
با لبخندی از رضایت به حیاط رفتیم
تا گلهای باغچه را از عشق و محبت سیراب کنیم
۵ / ابان / ۸۸ ف . ستاری
بگذار محو باشم کمی کمرنگ
بگذار سایه باشم اما بی رنگ
بگذار کم گویم کمی اندک
بگذار باز ایم
ارام با شاخه گلی در دست
بگذار باز ایم ارام , ولی دلچسب
بگذار بمانم
ای رفیق , ای دوست
مشکن دلم را با لب تیز سنگ
فریبا.ستاری