نخ قرمز


مثل نسیمی
که هنگام سحر پرده ها را کنار میزند
آرام به درون خزیدی
بی‌صدا،
بی‌خبر.
دوست داشتنت،
چیزی نیست که بتوانم
در گلدانی کوچک
بکارم
و بگویم:
"دیگر کافی‌ست!"
خود می‌جوشد
از خونِ درون رگ‌هایم،
می‌تراود
از روحِ بی‌قرارم،
جاریست
در میان موجِ موهای سفید و سیاهَم،
حتی کنارِ خط‌هایِ دور چشم‌هایم.
نمی‌دانم از کجا شروع شد،
در کدام لحظه
یا کدام نگاه؛
اما از یک جایی به بعد،
نام تو
در تار و پودِ زندگی‌ام
دوخته شد،
مثل نخِ قرمزی
که مسیرش را
فراموش نمی‌کند.
هر روز،
اندکی بیشتر
در تو
غرق میشوم،
تا جایی که
مرزی میان "من" و "تو"
نمانَد.
تو همان کسی بودی
که شاید همیشه
منتظرش بودم،
بی‌آنکه بدانم.
“من هنوز،
نامت را
در ضربانِ نفسهایم
می‌شنوم.”

فریبا ستاری

.

دلم تنگ می‌شود، گاهی…


دلم تنگ می‌شود، گاهی…
برای همه‌ی چیزهای ساده‌ای که
زندگی را بهانه‌ای برای ماندن می‌کنند.
گرمای آفتابِ صبحگاهی،
بوی عطرِ تنِ مادر،
نوازش‌های پر مهر پدر،
و آرامشِ آن روزِ پاییزی
که به دنیا آمدم…
دلم تنگ می‌شود گاهی…
برای خنده‌هایی که بی‌هیچ اندوهی
در کوچه‌های خاکیِ کودکی
همدیگر را صدا می‌زدند؛
برای گنجشک‌های شیطان
که روی سیم‌های برقِ جلوی خانه
آوازِ صبحگاهی‌شان را
نانِ سفره‌ی بیداریمان بود.
دلم تنگ می‌شود ، گاهی…
برای جای امنی که خانه بود،
برای دست‌هایی که پناه بودند،
دست‌هایی که بوی نور می‌دادند،
دست‌هایی که از جنسِ مهربانی‌ بودند،
که از آغوشِ صبح
و نوازشِ نسیم
زاده شده‌ بود،
که ردِ خورشید را
در خطوطِ خود داشت،
دست‌هایی که روزگاری
پناهِ خستگی‌های من بودند…
دلم تنگ می‌شود گاهی…
برای لحظه‌هایی که خیال می‌کردم
جاودانه‌اند،
و نبودند…
اما می‌دانم زندگی ادامه دارد،
با تمامِ عطرهای کهنه و تازه،
و دست‌هایی که هنوز
بوی نور می‌دهند،
بوی مهربانی…
زندگی ادامه دارد
در عطرِ بارانِ دیروز
که هنوز ردش بر پنجره مانده است،
و نگاهی که بی‌صدا
تمامِ دلتنگی‌ها را می‌فهمد.

فریبا ستاری

.