دلم تنگ میشود، گاهی…
برای همهی چیزهای سادهای که
زندگی را بهانهای برای ماندن میکنند.
گرمای آفتابِ صبحگاهی،
بوی عطرِ تنِ مادر،
نوازشهای پر مهر پدر،
و آرامشِ آن روزِ پاییزی
که به دنیا آمدم…
دلم تنگ میشود گاهی…
برای خندههایی که بیهیچ اندوهی
در کوچههای خاکیِ کودکی
همدیگر را صدا میزدند؛
برای گنجشکهای شیطان
که روی سیمهای برقِ جلوی خانه
آوازِ صبحگاهیشان را
نانِ سفرهی بیداریمان بود.
دلم تنگ میشود ، گاهی…
برای جای امنی که خانه بود،
برای دستهایی که پناه بودند،
دستهایی که بوی نور میدادند،
دستهایی که از جنسِ مهربانی بودند،
که از آغوشِ صبح
و نوازشِ نسیم
زاده شده بود،
که ردِ خورشید را
در خطوطِ خود داشت،
دستهایی که روزگاری
پناهِ خستگیهای من بودند…
دلم تنگ میشود گاهی…
برای لحظههایی که خیال میکردم
جاودانهاند،
و نبودند…
اما میدانم زندگی ادامه دارد،
با تمامِ عطرهای کهنه و تازه،
و دستهایی که هنوز
بوی نور میدهند،
بوی مهربانی…
زندگی ادامه دارد
در عطرِ بارانِ دیروز
که هنوز ردش بر پنجره مانده است،
و نگاهی که بیصدا
تمامِ دلتنگیها را میفهمد.