تو بودی که پنجره معنا گرفت
تو امدی باران باریدن گرفت
خاطره ها به یادم نمی ماند
تا یاد تو در خاطرم جا گرفت
نفس نبود نفس
سینه برای تو
نفس کشیدن یاد گرفت
خواب به چشمم نمیاد
تا چشمانم خواب دیدن تو را یاد گرفت
فریبا ستاری
زندگی برای خیلیها مثل یک بازی میمونه . مثل نون بیار کباب ببر ... مثل من قایم میشم تو منو پیدا کن ... مثل یک قول و دوقول ... وقتی بچه بودیم حال میکردیم یا این بازیها ... حیف که گاهی فکر میکنیم که هنوزم بچه ایم ... غافل از اینکه گاهی نون رو می بری و خودت کباب برمیگردی یا قایم میشی و طرف رو سرگردون میکنی برای پیدا کردنت... بدتر از همه قول و قرارهایی که فقط برای دلخوش کردن همدیگه به زبون میاریم . یاد بگیریم که دل همدیگه رو به بازی نگیرم ... درسته که دل عقل نداره و با حسش تصمیم میگیره اما گاهی تصمیمیش عقل رو هم حیرون میکنه...
فریبا ستاری
سخت ترین درس زندگیم این بود که یاد بگیرم " تو می ایی که نمانی "
و چقدر این درس برای من سخت و نفس گیر است
هیچ امدنی برای ماندن نیست
حتی فرشته ها هم روزی خواهند رفت
انها زود می ایند و زود هم می روند
زود می ایند به موقع و بدون هیچ تاخیری
درست سر بزنگاه
و زود میروند خیلی زودتر از انتظار
درست همان موقع که تو دل کندن نداری
انگاه تو زیبایی وجودشان را در جای پای ارامشی که دز زندگیت به جا گذاشته اند می بینی
فریبا ستاری