باز هم بهار
باز هم خواهش نسیم لطیف صبحگاهی
باز هم نگاهی به سوی پنجره های نیمه باز
باز هم تمنای شنیدن صدای مست قناریهای همسایه
باز هم نوازشی برای چشمان باز بعد از دیدن سبزی نشسته بر شاخه های خواب الود
باز هم شنیدن خنده های کودکانه در لباسهای نو
باز هم لذت دیدن پریدن گنجشگان بازیگوش از شاخه بر شاخه ای دیگر
ناگهان صدایی دلم را میلرزاند
هراس شنیدن صدای برخورد گنجشگی بر شیشه های پاک شده ی نامرئی
باز هم دلم میلرزد
باز هم دلم میشکند
باز هم روزی چند بار این صدا را میشنوم.....
فریبا ستاری
.
.
.
اون شب که دیدمش تنم لرزید.
خیلی بزرگ بود. یعنی تا اون روز من این اندازه شو ندیده بودم .تا اومدم به خودم بیام یهو گم شدو من با ترس از اینکه ممکنه بیاد روی پام تمام مدت پاهام رو روی مبل جمع کرده بودم . با دلهره زیاد ان شب روگذروندم .
روز دوم همون اول صبحی دوباره دیدمش . انگاری که داشت بهم دهن کجی میکرد .سریع اسپری بدست گذاشتم دنبالش بعد با یه ضربه کوبیدمش به دیوار !
فکر کردم که مرد .اما چند دقیقه بعد دیگه اون زیر ویترین نبود .دوباره جستجو رو شروع کردم .یه گوشه دیگه دست و پاهاش هوا رفته بود و دیگه تکون نمیخورد .فکر کنم دو تا از پاهاشو از دست داده بود و کریه تر از قبل با دست و پای رو به هوا کج وکوله رهاش کردم با این خیال که دیگه مرده و من هم از دستش خلاص شدم .
حقیقتش حتی جرات نزدیک شدن به جنازه ش رو هم نداشتم و خودم رو زدم به ندیدن !
روز سوم با کلی حال چندشی رفتم که با خاک انداز برش دارم . بازم غیبش زده بود .
بعد از یه چشم گردوندن زیر میز با همون چهار لنگ کج و کوله در حال راه رفتن بود .این بار، باید بار اخر میبود .
وقتی میخواستم از خونه برم بیرون برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم سوسک خان عزیز لطفا تا بر میگردم مرده باش...
فریبا ستاری
من خود پاییزم
برگهای ریخته بر زمین تمام کار من است
نقاشی را دوست دارم
هر سال دستی بر بوم طبیعت میزنم
رنگینش میکنم
تا تو یک بار دیگر عاشقم شوی
فریبا ستاری
تو بودی که پنجره معنا گرفت
تو امدی باران باریدن گرفت
خاطره ها به یادم نمی ماند
تا یاد تو در خاطرم جا گرفت
نفس نبود نفس
سینه برای تو
نفس کشیدن یاد گرفت
خواب به چشمم نمیاد
تا چشمانم خواب دیدن تو را یاد گرفت
فریبا ستاری
زندگی برای خیلیها مثل یک بازی میمونه . مثل نون بیار کباب ببر ... مثل من قایم میشم تو منو پیدا کن ... مثل یک قول و دوقول ... وقتی بچه بودیم حال میکردیم یا این بازیها ... حیف که گاهی فکر میکنیم که هنوزم بچه ایم ... غافل از اینکه گاهی نون رو می بری و خودت کباب برمیگردی یا قایم میشی و طرف رو سرگردون میکنی برای پیدا کردنت... بدتر از همه قول و قرارهایی که فقط برای دلخوش کردن همدیگه به زبون میاریم . یاد بگیریم که دل همدیگه رو به بازی نگیرم ... درسته که دل عقل نداره و با حسش تصمیم میگیره اما گاهی تصمیمیش عقل رو هم حیرون میکنه...
فریبا ستاری