تا به حال فکر کردهاید که چرا عذرخواهی کسی که به ما صدمه زده را نیاز نداریم؟ این دیدگاه که به نظر ساده میرسد، پر از غنای فکری است و بخشی از مفهوم عمیق بشریت را دربر میگیرد.
وقتی کسی به ما صدمه میزند، دردی وجودی در دلمان به وجود میآید. این درد میتواند فیزیکی یا روانی باشد، اما هر دو به یک انسان کامل حمله میکنند. اما عذرخواهی، هرچقدر صادق و خالصانه باشد، نمیتواند این صدمات را از التیام ببخشد . چون زمان به عقب بر نمیگردد و زخمها نمیتوانند فوراً درمان شوند.
عذرخواهی، گاهی ممکن است اسیبی دوباره بر احساس ما باشد. چرا که آن به ما یادآوری میکند که ما قربانی شدیم، و این حقیقت ناراحتکننده و تلخ است. برخی از ما ممکن است احساس کنیم که باید برای حفظ دیگران یا حتی خودمان، ظاهری از بخشش ارائه دهیم، حتی اگر هنوز از درون در حال رنج بردن هستیم.
به همین دلیل، گاهی اوقات ما نیازی به عذرخواهی نداریم. چون نیازمند ترمیم، مراقبت و درمان خود هستیم، نه اینکه ببخشیم و فراموش کنیم. ما نیاز داریم که زمانی برای بهبود خود داشته باشیم، تا بتوانیم با سلامتی روانی و فیزیکی خود به حیات ادامه دهیم. این بیانگر احترام و عزت نفس خودمان است، نه عدم توانایی در بخشش.
فریبا ستاری
در گسترهای از خاطرات و رویاها،
من با تو، ای مسافر ناشناس زمان،
رازهای نهفته در دل شبهای بیستاره را کاویدم.
با تو، در میانهی باغی از افسون و خیال، گام برداشتم،
جایی که هر شکوفه و هر برگ،
داستانی از عشق و امید را در خود داشت.
زیر سقفی از آسمان آبی،
در کنار تو، میآموختم
که هر لحظه،
فصلی نو در کتاب زندگی است.
با تو، هر نسیم بهاری،
دعوتنامهای برای شادی
و هر غروب،
نقاشیای از زیباییهای بیکران بود.
تو مرا به سفری در درون خود بردی،
جایی که دریافتم عشق،
نه تنها در دیدارها،
بلکه در فراقها نیز معنا مییابد.
با تو،
هر کلام، شعری بود
و هر سکوت، موسیقیای دلنشین.
من در کنار تو،
دریافتم که زندگی،
مانند نقاشیای است که هر روز با رنگهای تازهای خلق میشود.
تو یادم دادی
که هر دقیقه، فرصتی برای کشف رازهای نهفته در قلب وجود است.
در کنار تو،
من یاد گرفتم که در هر گوشهای از این جهان پهناور،
زیباییهایی نهفته است که تنها با دیدنهای عاشقانه قابل درک است.
تو مرا به دنیایی از شگفتیها بردی،
جایی که هر زمزمه، داستانی از زندگی و هر خنده،
شعلهای از امید را در دل روشن میکند.
اینک، در این مسیر بیانتها از عشق و شناخت،
در کنار تو، همچون مسافری که هر روز به کشف جهانهای نو میپردازد، ایستادهام.
در کنار تو، هر روز به یاد میآورم که زندگی، سفری است بیپایان به سوی کشف عشق و زیباییهای پنهان در هر گوشهای از این جهان.
فریبا ستاری
در این گوشه خلوت،
من با رویای خیالت
تنها نشستهام
اگر بدانی چه خوابهایی برایت میبینم
هر لحظه در انتظار آنم
که بوی تو بیاید و بماند.
ماه پشت ابرهاست،
اما در دلم
نور طلوع میکند
یک خورشید پر از تو
که هرگز غروبی ندارد.
میبینم
تصویرت روی دیوار دلم
قد میکشد
به شوق میآیم
صدایت را به یاد میآورم
که چگونه با نجواهای عاشقانه
آرام در گوشم ترانه عشق میخواند.
حالا
در این خلوت خودخواسته
با توام،
اینبار
بیا
بمان
و هرگز
نرو.
آرام بگیر
تا آرزو را با امید پیوند زنیم.
فریبا ستاری
در گردبادی از نگاهها،
تو تشنهی چشمی صادق و آشنایی
بدان
به هر کس اطمینانی نیست،
بپذیر
که دلها مثل ابرها میآیند و میروند
گاهی به پشت بام زندگی رو
آنجا کمی با خود خلوت کن،
و به قلبها نگاهی از دور بینداز.
آنها که امروز به تو نزدیکند،
فردا ممکن است که دور شوند
به هر چهرهای لبخند مزن،
آگاه باش زیر این نقابها رمزیست با رازی نهان.
چهره ایست با لبخندهای مصنوعی
باور کن بسیاری زیر گلیم محبت،
دلی پر از حیله و ریا دارند.
فریبا ستاری
به یاد آن کوچه که پر بود از خاطرات نگفته و رویاهای بلند
کوچهای با باغهای گل سرخ که سنگ فرشش از عشق حرف میزد
کوچهای در انتظار قدمهای من و تو
هر چند دور و هر چند ناممکن
اما باید میگفتمش تا دیگر بار تکرار شود در یاد
فریبا ستاری
.
سلام ای دوست
من همان ستارهای سرگردانم
که از برای تو تا بدینجا آمدهام
آه، چه سخت است
راه بازگشت بس دیر است
خاک بر چشمان
اشک بر مژگان
تشنهام، تشنهی قطرهای از محبت
تشنهی کلامی یا نشانی
از عشق از لطافت
من آن آینهی شکستهام
چهرهام را ببین، چگونه شکست
رنگم را ببین، چگونه به زردی نشست
نمیبینی در ازدحام زندگی گم میشوم
ره همهمههای مرده، زود خاموش میشوم
شعلههای سرگشت وجودم را به خاکستر میکشد
اینجا سرد است، بگیر مرا در آغوشت
بزودی مانند ستارهای خاموش میشوم
راه بازگشت بس دیر است
پایان چه نزدیک است
فریبا. ستاری
بیرون پنجره تنهایی من درختی روییده است
برگهایش سبز
میوهاش شیرین
باد با برگهایش تمرین رقص میکند هر روز
گاهی با لباس آبی آرامشم زیر آن مینشینم
سرگرم تماشای پرندهگان بازیگوش میشوم
قلبم همراه با زدن بالهای کوچکشان شاد میزند
با خود فکر میکنم
بگذار بگذرد آنچه گذشت
آنکه با تو میماند هنوز
خداست
فریبا ستاری
با بهار بیا
بیا با عطر شکوفه ها بنشین بر سر شاخه ها
همراه با قطره های باران بزن بر شیشه ها
با نسیم بهاری بیا و نوازشی باش بر برکه ها
باز هم برگرد با پرنده ها از سفر های دور
با بهار بیا
زودتر بیا
این روزها ، ماهها و فصل ها مثل باد میگذرن
نگران دیر شدنم
زود بیا
فریبا ستاری
ادمونتون درجه هوا منهای شش
بیرون پنجره تنهایی من درختی روییده است
برگهایش سبز
میوه اش شیرین
باد با برگهایش تمرین رقص میکند هر روز
گاهی با لباس ابی ارامشم زیر ان می نشینم
سرگرم تماشای پرنده گان بازیگوش میشوم
قلبم همراه با زدن بالهای کوچشان شاد میزند
با خود فکر میکنم
بگذار بگذرد انچه گذشت
انکه با تومیماند هنوز
خداست
فریبا ستاری
هیچوقت دلم نخواسته است کسی برایم گل ارگیده را روبان بزند .
همیشه عاشق گلهای وحشی کوهستان بوده ام
بی روبان
بی زر ورق
همیشه دلم میخواسته است ان ادمی که میخواهد به من دسته گلی هدیه کند دستهایش بوی گل های وحشی تازه چیده شده بدهد