فراموشی امد و ما غریبه شدیم

دو روایت

روزی،
در هجوم ساعت‌هایی که بی‌رحمانه گذشته‌اند،
مرا در کافه‌ای خاموش خواهی یافت،
کنار میزی که بوی کهنگی گرفته،
با فنجانی سرد،
که طعم فراموشی.می‌دهد

شاید آن روز، خودم را از یاد برده باشم،
شاید رنگ چشمانت را هم…
تو می‌آیی،
سلامی در لبخندت گم می‌شود،
چیزی در ذهنم می‌لرزد،
اما زود خاموش می‌شود،
و من،
با نگاهی بی‌رنگ و صدایی دور،
زیر لب می‌گویم:
این غریبه را کی دیده‌ام؟
پرده‌ی کافه تکان می‌خورد،
به جایی دیگر خیره می‌شوم…
و باد خاطره ای را با خود میبرد!

,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,


در آن کافه‌ی دنج همیشگی.
تو را دیدم
نشسته بودی،
با نگاهی که هیچ شبیه گذشته نبود،
و دستی که بی‌حوصله،
لبه‌ی فنجانی سرد را لمس می‌کرد.
باد می‌وزید…
پرده تکان می‌خورد…
و خاطره‌ها، بی‌هیچ تقلایی،
در هوای گرفته‌ی کافه حل می‌شدند.
آمدم…
با سلامی در گلو خشکیده.
چشمانت را دیدم،
با افسوس…
تهی از آفتاب،
ساکت،
بی‌رمق…
و ناگهان،
همه‌ی سال‌هایی که میانمان بود،
در سایه‌ی سرد نگاهت فرو ریختند.
چیزی نگفتی،
چیزی نپرسیدی…
و من دانستم
که زمان،
بی‌آنکه التماسم را بشنود،
همه چیز را از دست‌های خسته‌ات شسته است.
پرده افتاد…
باد خاموش شد…
و ما…
دیگر حتی غریبه هم نبودیم.



فریبا ستاری

.

گاهی


گاهی یک ذره زندگی هم برای خودم می‌خوام
برای لحظاتی که خستگی‌ها و دغدغه های زندگی اجازه نمی‌ده به خودم فکر کنم.
باید همه چیز رو رها کنم،
نفس عمیقی بکشم و خودم رو پیدا کنم.
زندگی کوتاه‌تر از اونه که بزازیم راحت حروم هر کسی بشه
گاهی یه دقیقه وقت برای خودم می‌خوام
برای نفس کشیدنم،
برای بازگشت به خودم‌،
برای روحم،
برای آرامشم،
برای قلبم…
شاید همین یک دقیقه بتونه تمام روزم رو دگرگون کنه و من را به جایی برگردونه که سال‌ها دنبالش بودم،
حواسمون به خودمون باشه همین یک دقیقه می‌تونه تپش تازه‌ای به قلبمون بده و ما را از دل شلوغی‌ها و فشارهای زندگی به جایی برگردونه که حقیقتاً به آن تعلق داریم؛
به خودمان.

فریبا ستاری

.

زیبایی زندگی در نگاه توست


زندگی، قصیده‌ای‌ است که هر روز مصرعی تازه به آن افزوده می‌شود. گاه در هیاهوی زمانه گم می‌شویم، گاه در تکرار روزها و اضطراب فرداهایی که هنوز نرسیده‌اند. اما اگر لحظه‌ای بایستیم، اگر سکوت کنیم و چشم دل را بگشاییم، خواهیم دید که زیبایی، در همین لحظه‌های ساده نهفته است.

زیبایی در تماشای برف‌بازی پرنده‌ای است بر پشت‌بام خانه‌ی همسایه. در نرمی نسیمی که گیسوانت را می‌نوازد. در طلوعی که هر بامداد، جهان را به رنگی نو درمی‌آورد. در خنده‌ی بی‌دلیل یک کودک. در عطر نانی که تازه از تنور بیرون آمده است. زیبایی در حضور آن‌هایی است که بی‌هیچ چشم‌داشتی دوستت دارند، در دستی که به گرمی دستانت را می‌فشارد، در واژه‌ای که از عمق جان برمی‌آید و مهربانی را جاری می‌کند.

زندگی همان چای گرمی است که در صبحی خنک میان دستانت می‌گیری، همان ترانه‌ای که ناگهان زمزمه‌اش می‌کنی، همان اشکی که از سر شوق بر گونه‌ات می‌غلتد. زندگی را نمی‌توان در چمدانی گذاشت و به فرداها سپرد. زندگی همین لحظه است، همین اکنون، همین لبخندی که بی‌دلیل می‌زنی.

چشم‌هایت را باز کن،
گوشَت را به نغمه‌ی جهان بسپار، آن را لمس کن،
ببوی، ببین…
و باور کن که زندگی، به همان اندازه زیباست که تو می‌بینی.

.
فریبا ستاری

.
.

نخ قرمز


مثل نسیمی
که هنگام سحر پرده ها را کنار میزند
آرام به درون خزیدی
بی‌صدا،
بی‌خبر.
دوست داشتنت،
چیزی نیست که بتوانم
در گلدانی کوچک
بکارم
و بگویم:
"دیگر کافی‌ست!"
خود می‌جوشد
از خونِ درون رگ‌هایم،
می‌تراود
از روحِ بی‌قرارم،
جاریست
در میان موجِ موهای سفید و سیاهَم،
حتی کنارِ خط‌هایِ دور چشم‌هایم.
نمی‌دانم از کجا شروع شد،
در کدام لحظه
یا کدام نگاه؛
اما از یک جایی به بعد،
نام تو
در تار و پودِ زندگی‌ام
دوخته شد،
مثل نخِ قرمزی
که مسیرش را
فراموش نمی‌کند.
هر روز،
اندکی بیشتر
در تو
غرق میشوم،
تا جایی که
مرزی میان "من" و "تو"
نمانَد.
تو همان کسی بودی
که شاید همیشه
منتظرش بودم،
بی‌آنکه بدانم.
“من هنوز،
نامت را
در ضربانِ نفسهایم
می‌شنوم.”

فریبا ستاری

.

دلم تنگ می‌شود، گاهی…


دلم تنگ می‌شود، گاهی…
برای همه‌ی چیزهای ساده‌ای که
زندگی را بهانه‌ای برای ماندن می‌کنند.
گرمای آفتابِ صبحگاهی،
بوی عطرِ تنِ مادر،
نوازش‌های پر مهر پدر،
و آرامشِ آن روزِ پاییزی
که به دنیا آمدم…
دلم تنگ می‌شود گاهی…
برای خنده‌هایی که بی‌هیچ اندوهی
در کوچه‌های خاکیِ کودکی
همدیگر را صدا می‌زدند؛
برای گنجشک‌های شیطان
که روی سیم‌های برقِ جلوی خانه
آوازِ صبحگاهی‌شان را
نانِ سفره‌ی بیداریمان بود.
دلم تنگ می‌شود ، گاهی…
برای جای امنی که خانه بود،
برای دست‌هایی که پناه بودند،
دست‌هایی که بوی نور می‌دادند،
دست‌هایی که از جنسِ مهربانی‌ بودند،
که از آغوشِ صبح
و نوازشِ نسیم
زاده شده‌ بود،
که ردِ خورشید را
در خطوطِ خود داشت،
دست‌هایی که روزگاری
پناهِ خستگی‌های من بودند…
دلم تنگ می‌شود گاهی…
برای لحظه‌هایی که خیال می‌کردم
جاودانه‌اند،
و نبودند…
اما می‌دانم زندگی ادامه دارد،
با تمامِ عطرهای کهنه و تازه،
و دست‌هایی که هنوز
بوی نور می‌دهند،
بوی مهربانی…
زندگی ادامه دارد
در عطرِ بارانِ دیروز
که هنوز ردش بر پنجره مانده است،
و نگاهی که بی‌صدا
تمامِ دلتنگی‌ها را می‌فهمد.

فریبا ستاری

.

خواب های خوش


عشق را نوشیدیم،

بوسه را چشیدیم،

و طعم همنفس شدن را

هرگز از خاطر نبردیم.


فاصله‌ها را تاب آوردیم،

دوری‌ها را به اشک سپردیم،

و نفس‌هایمان را

با آه زنده نگه داشتیم.


تا شاید روزی

دیداری بر سرنوشت‌مان رقم بخورد.


اما ترس من،

نه از این دیدار دوباره،

که از زخم تازه‌شدن دردهاست؛

دردی که مرهمی ندارد

جز وصال.


می‌ترسم

از بیدار شدن،

از خواب‌هایی که تنها

وصال را در رویاها می‌گنجانند.


کاش هرگز

از این خواب‌ها

بیدار نمی‌شدیم.


فریبا ستاری




زندگی


زندگی،

این نغمه‌ی کوتاه،

بی‌تکرار،

چون نسیمی

بر پهنه های دریا می‌گذرد.


لحظه‌ها،

دانه‌های مرواریدند

که از بند زمان می‌گریزند

و در صندوقچه‌ی خاطرات

جا می‌گیرند.


از هر دم آن لذتی بجوی؛

که این جهان،

بس زودگذر است.


هر آنچه از دل امروز می‌کاری،

در فردای خویش

می‌یابی.


بگذار زخم‌های دیروز

در افق فراموشی محو شوند،

و رؤیاهای فردا را

به نوری

از امید و تلاش

مزین کن.


زندگی کوتاه است،

اما کوتاهی‌اش

به هر لحظه

طعم جاودانگی می‌بخشد.


پس بنوش

از جام لحظه‌ها،

برقص

با نغمه‌ی حال،

و بدرخش

در نور حضورت.


تو،

ای رهگذر،

تنها یک‌بار

از این مسیر

عبور خواهی کرد.


فریبا ستاری




آسمان منی



سربریز از عشق و دلبستگی،

به سبکی پری در آسمان،

چون پروانه‌ای رها در بادم.


دلم دریایی‌ست،

با امواجی آرام که در وجودم

خانه کرده‌اند،

و عشقی که چون نسیمی نرم

بر جانم می‌وزد.


بگذار از دلبستگی‌هایم برایت بگویم،

که چون برگ‌های رنگین

در باغ خیالم می‌رقصاند.

محبت به مانند بارانی نرم بر زمین روحم می‌بارد

تا لبخند را بر لبانم بنشاند.


نمی‌دانی که سبکی این لحظات

مرا چگونه به اوج می‌برد،

تا جایی که فارغ از زمان و مکان

تنها با تو

پرواز کنم،

مانند پرنده‌ای آزاد

با تمام عشق و دلبستگی،

خود را به تو

و تو را به خویش

پیوند زنم.


هیچ می‌دانستی؟

در دنیایم

تو تنها آسمانی هستی

که در آن پر می‌کشم؟



فریبا ستاری




مسافر ناشناس زمان



در گستره‌ای از خاطرات و رویاها،

من با تو، ای مسافر ناشناس زمان،

رازهای نهفته در دل شب‌های بی‌ستاره را کاویدم.


با تو، در میانه‌ی باغی از افسون و خیال، گام برداشتم،

جایی که هر شکوفه و هر برگ،

داستانی از عشق و امید را در خود داشت.


زیر سقفی از آسمان آبی،

در کنار تو، می‌آموختم

که هر لحظه،

فصلی نو در کتاب زندگی است.


با تو، هر نسیم بهاری،

دعوت‌نامه‌ای برای شادی

و هر غروب،

نقاشی‌ای از زیبایی‌های بی‌کران بود.


تو مرا به سفری در درون خود بردی،

جایی که دریافتم عشق،

نه تنها در دیدارها،

بلکه در فراق‌ها نیز معنا می‌یابد.


با تو،

هر کلام، شعری بود

و هر سکوت، موسیقی‌ای دل‌نشین.


من در کنار تو،

دریافتم که زندگی،

مانند نقاشی‌ای است که هر روز با رنگ‌های تازه‌ای خلق می‌شود.


تو یادم دادی

که هر دقیقه، فرصتی برای کشف رازهای نهفته در قلب وجود است.


در کنار تو،

من یاد گرفتم که در هر گوشه‌ای از این جهان پهناور،

زیبایی‌هایی نهفته است که تنها با دیدن‌های عاشقانه قابل درک است.


تو مرا به دنیایی از شگفتی‌ها بردی،

جایی که هر زمزمه، داستانی از زندگی و هر خنده،

شعله‌ای از امید را در دل روشن می‌کند.


اینک، در این مسیر بی‌انتها از عشق و شناخت،

در کنار تو، همچون مسافری که هر روز به کشف جهان‌های نو می‌پردازد، ایستاده‌ام.


در کنار تو، هر روز به یاد می‌آورم که زندگی، سفری است بی‌پایان به سوی کشف عشق و زیبایی‌های پنهان در هر گوشه‌ای از این جهان.



فریبا ستاری





یک خورشید پر از تو



در این گوشه خلوت،

من با رویای خیالت

تنها نشسته‌ام

اگر بدانی چه خواب‌هایی برایت می‌بینم

هر لحظه در انتظار آنم

که بوی تو بیاید و بماند.


ماه پشت ابرهاست،

اما در دلم

نور طلوع می‌کند

یک خورشید پر از تو

که هرگز غروبی ندارد.


می‌بینم

تصویرت روی دیوار دلم

قد می‌کشد

به شوق می‌آیم

صدایت را به یاد می‌آورم

که چگونه با نجواهای عاشقانه

آرام در گوشم ترانه عشق می‌خواند.


حالا

در این خلوت خودخواسته

با توام،


اینبار

بیا

بمان

و هرگز

نرو.


آرام بگیر

تا آرزو را با امید پیوند زنیم.


فریبا ستاری