یک قدم

به رویت نمیاورم

ولی در دلم میگویم من درست میگفتم

 هنوز هم تو یک قدم از من عقب تری!!!

قدم در جای پاهایم بگذار تا دگر بار راهت را گم نکنی 

سوال پشت سوال

 

تو هم همون احساس منو داری

 تو هم مثل من این همه حرف داری ؟

 ایا دریای دلت طوفانیست

یا اسمونه دلت مهتابیست؟

تو هم اشکهات رو صورتت سر میخورد

وقتی گلهای باغچه رو باد میبرد؟

تو هم دوست داری پا برهنه بری زیارت

یا وقتی دلت گرفت یک شمع روشن کنی برای هدایت؟

دوست داری موقع سحر با اذون بیدار شی

یا وقت دعا با خدا هم کلام شی؟

موقع بارون دلت چتر میخواد

یا ترجیحا دلت موهای خیس میخواد؟

تو زندگی از ان چیزها که میخواستی

چیزی نصیبت شد که نخواستی ؟

اگه یک روز بهت بگن اینجا اخر را ست

دلت نمیخواد دوباره کنی اغاز ؟

یا نه سر تعظیم فرود میاری

 امر به اطاعت رو به جا میاری؟

...

تو هم همون احساس منو داری

اخر راه رو بیشتر دوست داری

۱۷ شهریور /۸۸

فریبا.ستاری 

بوی سحر

 

 

 

یقین امشب مهتاب ضربه میزند بر پنچره ام

باید کنار زنم این پرده خاکستری را

تا روشن کند ماه , دهلیز تاریک دلم را

امشب شبی دیگر است

ماه به ارامی میگوید من زیر ابر نخواهدم ماند

در باورم امشب مهتاب در سکوت شب مهمان من است

بوسه میزند بر گونه ام عاشقانه

و در گوشم زمزمه میکند ارام

 اسوده بخواب که فردا روزی دیگر است

که فردا اغازی دیگر است

لالایی مهتاب

چشمک ستارگان

بوی سحر

میگوید

حق با تو خواهد بود

 

فریبا.ستاری  ۲۸ / اذر / ۸۸  

ایا از من نامی باقی خواهد ماند؟

 

  دستم نبود پر ز گلهای یاس خوشبو

 پاهایم نبود در اشتیاق دویدن از برای او

 در نبودش اه بود و حسرت

درحسرتش لبخند گل میشد پرپر

از برای ان گل, بلبل اسیر بیداد میشد

 در گنج قفس نفسهایش تنگ میشد

در تنگنای قفس پرهایش بر باد میرفت

چهلچراغ حرم یک به یک بی نور میشد

پرده ها از هم میدرید و زود می فرسود

گلهای قالی در خشم خورشید زرد میشد

اقاقی رسم گل دادن را از یاد میبرد

 اخرین برگهای دفترم را موریانه بیرحمانه میخورد

دیگر نبود ناله نحیفی

نه جای خالی نه هیچ حرفی

میدیدم اخرین خطهای درهمم را باد با خود میبرد

 در میدان شهر چون برگ بر باد میشد

گویی در میان خنده های تلخ  میگفت

از تو هیچ چیز باقی نخواهد ماند

از تو نامی  باقی نخواهد ماند

قطره اشکی اخرین حرفم را میزد

اه در انتهای راه یاد من با خاطرها نخواهد ماند

 نامی از من باقی نخواهد ماند 

 

فریبا. ستاری.........مرداد/۸۸

  

پاییز

 

پاییز همیشه دلم رو را به لرزش عجیبی میاندازه

گاهی نمیتونم درک کنم که چرا پاییز برای عده ای غم انگیز هست

این همه رنگهای شاد این همه نشاط که زمین ان را مانند بوم نقاشی به خودش دعوت میکنند و یا ین اخرین تلاش طبیعت که زندگی را با تمام به پایان رسیدنش به یاد ادمها میاندازه چرا باید غم انگیز باشه

شاید چون خودم پاییزی هستم این حس کمی غم انگیز بودن باعث میشه بهم بر بخوره

دوست دارم این فصل زیبا رو با تمام وجود

در طول راه , پشت هر پیچ , انتظار دیدن یک منظره زیبای دیگر از طبیعت ,

بی اختیار دست منو به طرف دروبین میبرد

یاد این قانون طبیعت افتادم که هیچ چیز از بین نمیره و فقط از شکلی به شکل دیگر تبدیل میشه

زندگی همیشه در جریان هست . پاییز نمیتونه فصل مرگ طبیعت باشه

پاییز ادامه زندگیست

شیدایی

رقصیدم من به تنهایی

رفصی متفاوت

رقصی خاص
...
رقصی با ملودی های سازهای دلم

ای نا اشنا

خوب گوش کن

میشنویی صدای اهنگ دلم را

و یا صدای رقص پاهایم را ؟

میرقصم در صحرای خیالم

میکوبم با ریتم , ریز , بر بستر خاک

میزند زنگ هر ضربه تند , نا ارام

میرقصم با با ساز دلم

اما میدانم ,

تو نخواهی شنید صدای سازم را

تا نبیتی این رفصم را



فریبا ستاری

DANGEROUS TERRITORY

چند روزی هست که چند ضرب المثل را با خودم دائما تکرار میکنم.چرا ؟

بگذارید اول این جمله ها را برایتان بنویسم و

 بعد در مورد انها با شما صحبت کنم.    

 

 DANGEROUS TERRITORY

 WALKING ON THE THIN ICE

THE VERY THIN LINE BETWEEN GOOD OR BAD

 DIGGING YOUR OWN GRAVE  

 

در زندگی گاهی حس ما جرا جویی ما را به مسیری میبرد

و از پایان و نتیجه کارمان بی اطلاع هستیم .فقط به هیجان این کار فکر

 میکنیم نه باز تاب ان . اینجاست که به  محدوده ای وارد شده ایم

که حریم ما نیست. علاوه بر اینکه برای ما خطرناک

میتواند باشد اطرافیانمان را هم دچار مشکل میکند 

 

DANGEROUS TERRITORY  

 

 

دراین مسیری که انتخاب کرده ایم احتمال هر حادثه ای وجود دارد .

چون فقط به خاطر هیجانش انرا برگزیده ایم.

 درست مانند این است که بر روی لایه ای نازک از یخ پا گذاشته ایم.    

 

 WE ARE WALKING ON THIN HCE 

 

 

 کمی بی احتیاطی باعث نابودی

ما خواهد بود و چون در ان موقعیت ما سر مست از هیجان و اضطراب هستیم ,

 شرط احتیاط را فراموش میکنیم.

مست از غرور پیش میرویم و در انتها همه انچه را که داشته ایم سر میز قمار از دست خواهیم داد.

سوال در اینجاست مرز بین خوب و بد چیست  

  

THE VERY THIN LINE BETWEEN GOOD OR BAD  

 

 

خط نازکی که حتی ممکن است دیده نشود زیرا که ما دقت و فراست

خود را از دست داده ایم و حتی نیم نگاهی نکرده ایم که از این خط مدتهاست

که گذشته ایم .اگر در این موقعیت به اشتباه خود پی بردیم و

 در راه برای باز گشت همیشه باز است ولی اگر سر سختانه

به درستی عمل خود پافشاری کردیم ان وقت است که با دست

 خود گور خود را کنده ایم.   

 

 

 DIGGING YOUR OWN GRAVE

 

 

شما چی فکر میکنید . ایا شما به دنبال این چیزها هستید؟ 

 

 

 

دعا

                 دعایت کنم یا نفرین ...

                          دعایم که مستجاب نشد ...

                                         نفرینت هم نمیکنم ...

                                                    فقط تماشایت میکنم تا بعد... 

فریبا ستاری / اسفند

میخواهی ببخش میخواهی نبخش

ببخش  اگر نوشته هامو زیاد دوست نداری.

ببخش  اگر ازشمع و گل وپروانه و بلبل نمی نویسم.

ببخش  اگراز شعرهات تعریف نکردم .

ببخش  اگردیشب زنگ زدم واز خواب بیدارت کردم.

ببخش  اگرروغن کرمانشاهی روی برنج نداده بودم یا گوشت خورشت کم بود.

ببخش  اگربرای تولدت بجای سکه کتاب اورده بودم.

ببخش  اگربهت نگفتم مدل جدید موهات خیییییییییییلی بهت میاد.

ببخش  اگر گفتم همسایه ها میتونن گوشت بخرند .پول این گوسفند را بده

          خانه سالمندان.

ببخش  اگرگفتم بابا تحقیرش نکن این زن هم حق زندگی داره.

ببخش  اگر گفتم دلم برای این دختر فراریها میسوزه.

ببخش  اگر گفتم چشماتو باز کن تو گفتی نه من خوابم میاد.

ببخش  اگر گفتم دهنت بو می ده برو دندوناتو بشور.

بخش  اگر زیاد حرف می زنم سرت به درد میاد.

ببخش  اگر من هستم تو نمیتونی منو تحمل کنی.

                                                . 

                                                .

                                                .

نبخشیدی هم به درک. منهم تو رو نمی بخشم  که می بینی و هیچی نمیگی.

    ف ستاری.....۱۵/۱/۸۸

خاطره

 

 

یادم میاد تاره ازدواج کرده بودیم داشتیم میرفتیم مهمونی .یه ماشین پبکان قهوه ای داشتیم که پدر سعید براش قبل از ازدواجمون خریده بود . ان ماشین رو خیلی دوست داشتیم شاید چون خاطرت زیادی با ان ماشین قبل از ازدواجمون داشتیم.

 توی میدان فردوسی که رسیدیم چشمم خورد به زنی که سر تا پا قرمز پوشیده بود. زنی مسن و کمی هم چاق .شاید هم لباسهاش اینطوری نشون میداد. هوا کمی گرم بود ولی یک کت قرمز یا یه دامن قرمز بلند تنش بود . موهای اشفته اش  از زیر رو سری زده بود بیرون .توی میدان مشغول فروش گل بود .ان موقع میدان فردوسی مثل حالا شلوغ نبود برای همین ان زن خیلی به چشم می خورد من حسابی مجذوبش شده بودم با ان چتر و دستکش های پارچه ای قرمز. برای اولین بار بود که میدیدمش.

به سعید گقتم :این زنو رو ببین !

سعید گفت: تا حالا اینو ندیده بودی ؟

گفتم: نه چطور مگه؟

 گفت: این زن سرخپوش معروف هست دیگه . همون که فرشته براش ان اهنگ ...رو خونده .

گفتم :جدی میگی! داستانشو میدونی ؟

 گفت: اره مثل اینکه اینجا با معشوش قرار داشته ولی هر چی اینجا منتظرش میشه اون سر قرار نمیاید. بعد از ان همیشه لباسهای قرمز میپوشه و اینجا ها میگرده و هنوز چشم به راهه.تنها فرقی که کرده یه رو سری قرمز بعد از انقلاب سرش میکنه ...

مدتها بعد از ان هر وقت از میدان فردوسی رد میشدیم چشمم دنبالش می گشت تا دوباره ببینمش . گاهی هم گذری چشمم بهش میافتاد.از دیدنش خوشحال میشدم . منو شاید جنون عاشق بودن این پیر زن مجذوب کرده بود.با اینکه میدونم که باید مرده باشه ولی باز هم هر وقت از ان میدان میگذرم باز یاد اولین روزی میافتم که این زن عاشق رو دیده بودم.

...................................

حالا فکر میکنم اگر همه چیز به خوبی پبش میرفت و انها به هم میرسیدند و بعد هم ازدواج میکردند و صاحب چند تا بچه قد و نیم قد دماغو هم به فرض میشدند تازه میشدند مثل زن و شوهرهایی که بعد از مدتی تو سروکله هم میزند و از دیدن قیافه های هم بیزار.

زن سرخپوش شد خاطره ماندگار از یک مجنون عاشق در دنیایی

که عشق واقعی رنگ باخته است

شاید کمی تلخ باشه که بگم ,

 خوب شدکه ان مردک نیامد چون اگر میامد....

 دیگه زن سرخپوشی نبود که ازش حرفی زده بشه

یا کسی از عشق و چشم به راهی این زن مجنون یاد کنه

 

فریبا.ستاری            اول اذر /  ۸۸