افتاده ای بر خاک ای گل رز
چشمانت چه زیباست خون تو سرخ
نگاهت بر خون نشسته اما باز
صدایم میکند دوباره ندا را کن اغاز
دنیا شنید اواز تو ای پرنده خوش اواز
بترسیدند خفاشان از صدای پرواز
فریبا . ستاری
بگذر ای مست از این کوچه ما
مشت مزن بر در این کاشانه ما
گر دل ما اسیریست در این خانه
مشکن در و بگذر از این دل دیوانه ما
فریبا.ستاری ۱۱/۱۱/
نگاهم به سیبی سرخ بر شاخه میخورد
دستانم بر سرخی رویش سر میخورد
از بوسه بر گونه اش دهانم شیرین میشود
در میانش صد افسوس کرمی دانه میخورد
ف . ستاری
انجا که نبودی, تا شانه هایت برای گریه هایم پناهی باشد
سر به دیوار گذاشتم و گریستم
انجا که نبودی تا اشک از چشمانم پاک کنی استینم همراهم بود
حالا که میگویی رفتنی هستی
خب برو
من هم سر به بیابان میگذارم تا مجنونی پیداکنم تا لیلیش باشم
فریبا ستاری
بارها شاخه های اضافه را قطع میکنی باز هم دوباره رشد میکند
با خود میگویی تنه اش را قطع میکنم تا شاید از شرش راحت شوم
باز میبینی دوباره جوانه میزند
نه درخت زیباییست نه مفید
حتی هوای زیر سایه اش هم الوده است
مطمئن هستی که بودنش هم برای پایه های خانه تو ضرر دارد
هم برای خانه همسایه ات
و با خود فکر میکنی
ایا حق من نیست که خورشید را دوباره ببینم
یا که مهتاب از پنچره ام بر من لبخند بزند
ایا نمی خواهم هنگام سحر از هوای تازه لذت ببرم
ایا نمی خواهم گلهای باغچه ام برایم دوباره گل بدهند
و بعد نتیجه میگیری
تنها راه چاره از ریشه کندن ان است
ایا از بهترین وسایلی که داری
برای اینکار استفاده نمیکنی؟
فریبا ستاری
اوایل که ایران امده بودیم از این سفره خونه های سنتی خیلی خوش میامد
و به هر بهانه دوست داشتم به محیطی که ظاهری صمیمی داشت بریم
نمیدونم شاید یاد خونه مادر بزرگم میافتادم که عصرها رو تخت کنار حوض
یک فرش میانداخت حیاط را اب و جارو کرده بود و بوی خاک اب خورده به
مشامم میرسید...چند تا هندوانه روی اب حوض در انتظار یک قاچو بودند تا
با یک صدای قررررررررررررررچ , قرمزی خودشون رو به تماشا بزارن ...
مادر بزرگ و ان چایی های تازه دمش و کلوچه های که مریم خانم
می پخت میگذاشت توی بشقاب سفالی ابی با نقش خوررشید خانم ...
چقدر ان موقع ها رو دوست داشتم
اره فکر کنم همین ها بود که منو جذب اینجور محیط ها میکرد
ولی بعد از چند بار رفتن ذهنیت من از این خاطره ها بهم ریخت
.....................................................
یادمه یک روز برای نهار رفتیم به یکی از این سفره خونه ها بود ...
روبروی ما پسرخیلی جوانی همراه زنی در حدود سی و چند سال نشسته بودند . کاملا مشخص بود که نمیتوانستند مادر و پسر باشند یا خواهر و برادر ... هر چی که بین انها بود رابطه قشنگی نبود زیاد نمیخوام برم تو تشریح ان صحنه ای که میدیدم ...درست مثل این بود که عنکبوت سیاهی پروانه ای را به دام انداخته بود
از پشت سرم صحبتهای مردی توجه منو به خودت جلب کرد از روی کنجکاوی در حالی که به کمی خودم رو جابه جا میکرد نیم نگاهی به قیافه ان مرد انداختم مردی مسنی بود درست شبیه این حاجی بازاریها با یه ته ریش و یک شکم برامده چندش اور ...
ــــ ببین عزیرم تو اخه چرا با خودت اینطوری میکنی حیف تو نیست
طرف حرفی نمیزد فقط گوش میداد
ــــ حیف تو نیست ...داری خودت رو داغون میکنی...اخه چرا ؟
نیم نگاهی انداختم پشت ان خانم به ما بود چادر سرش بود ولی خوب معلوم بود که زیر چادرش موهاش رو حسابی بالا برده بود ! چادرش در واقع توی هوا بود !
مرد دوباره گفت
ــــ خوب بیخود نیست که افسرده میشی با خودت نکن این کار عزیزم ...
حسابی معلوم بود که داره مخ میزنه
توی دلم به مردتیکه پیر و پاتال هزار تا فحش میدادم مطمئن بودم زن خود این مردک بی مقدار نیازش به شنیدن این حرفا که جونیش رو توی خونه این پیر پوسیده گذاشته بیشتر از هر کسی بود
وقتی از جا بلند شدیم نگاهی به صورت ان زن کردم ارایش بسیار تندی داشت که به چادری که به سر داشت نمیخورد .
.................................
حالا که بیشتر به این چیزها فکر میکنم پیش خودم میگم ...شاید همین چیزهاست که ترجیح میدهم نبینم و ازش دور باشم ...نمیخوام ان خاطرات قشنگ گذشته برام خراب بشه ...نمیخوام شعار بدم ولی نبودن در ایران دلیل بر دوست نداشت کشورم نیست ...
واقعا افسوس دیگه خونه ها حوض ندارند یا اگر هم داره کی میاید توش هندوانه بدازه
خیلی چیزها فرق کرده ... خیلی ...خیلی زیاد...
فریبا ستاری
وقت ناهار بود. هوس کرده بودم که کمی شاعرانه حرف زده باشم.
رو کردم به او و گفتم:
اهنگ عشق و اشیانه این قلب پر التهاب باش
صدای پرواز
این بالهای شکسته
عشق را درمان باش
باز کن شکوفه راز
اسرار دل بازگو
صفای نفسهای گرم وسوزان
این عاشق پر شور باش
بی شعور بدون اینکه به من نگاهی کند در جواب گفت:
عشق را بگذار در کوزه و برو فکر ناهار باش
اقا ما رو میگی شدیم این شکلی
از اون به یعد ما هم گفتیم گور بابای عاشقی
فریبا ستاری.........زمستان ۸۷