بهانه

 

 

در پرواز خیالم

 

 می بوسم گلهای یاسی را

 

که پنهانی به من داده بودی

 

قلبهایمان تشنه بود

 

نگاه مان در تمنا

 

 

 به یاد میاورم

 

حکایت من و تو

 

ساده دلی و صداقت بود

 

معنای نگاه من و تو

 

تعبیر معنایی ازعشق بود

 

لب تشنه بود

 

بوسه بهانه لب بود

 

 

قلب در تمنای ضربه های تند و

 

گرمای تن بود

 

رویا بود

 

خواب بود

 

نمیدانم

 

هر چه بود زیبا بود

 

هر چه  بود خیال بود

 

لب بهانه میکرد

 

بوسه ها بهانه لب بود  

 

 

 

 

فریبا ستاری     ۹/۱۰/۸۸ 

هرز میروی

wxxr5tx9xixt55v5q48y.jpg

 

نگاهت میکنم که چگونه

پشت نقابی از رنگهای تند گم میشوی

چه ارزان نجابت را از دست داده ای

حیف میشوی

حرام میشوی

هرز میروی

ولی خوب میدانم که در خلوت خود

    اهی از حسرت میکشی

فریبا ستاری

پل

به یاد داشته باش همیشه برای من و تو که از پشت پنجره های اتاقهای گرم  باران ذوق شاعری را به وجد میاورد , هستند کسانی که در زیر این شاعرانه های قطرات باران با شکمی گرسنه میخوابند

 

................

 

کنار پل ستارخان زن خود را در میان چادر سیاه و کثیف پیچیده بود و مرد با کتی که نشانه سخاوت همچون من و تویی است  , کودکی را در میان پتویی نارنجی در بغل می فشارد...

هوا سرد بود و نم باران چه شاعرانه رحمت خود را به رخ زرد انها میکشید 

انها چتری نداشتند که بخواهند ببندند...

انها معنای این رحمت الهی را بهتر از هر شاعر بدون چتری میفهمیدند !

با هر بار گذشتن از کنار این پل و دیدن این صحنه لرزش از تاثر را در زیر پوستش حس میکرد که چرا این سه اینگونه زندگی میکنند .سن کودک شاید ۴ سال بیشتر نبود . جنسیتش مشخص نبود ... دختر بود و یا پسر ؟ نمیتوانست ان را در میان ان پتوی نارنجی کهنه حدس بزند.  هنوز به خودش این جرات را نداده بود که به انها نزدیک شود .

کنجکاوی زیادی را در خود حس میکرد که نمیگذاشت بی تقاوت از کنارشان بگذرذ ... دوست داشت بداند داستان نگفته انها چیست و چرا انها زندگیشان باید در کنار این پل بگذرد

انها که بودند ... از کجا امده بود ... و چرا زندگی انها در کنار خیابان اینگونه عادی به نظر میرسید

به او هشدار میدادند که ببین و بگذر ... درگیر نشو ... به دنبال دردسر نرو ... دلسوزیت شر میشود

ولی چه چیز بود که نمیگذاشت بی اعتنا باشد . شاید نگاه ان مرد جوان بود .نگاهی سرد , به سردی شیشه یخ زده ای در شبهای زمستان ؟ و یا ان چشمان درشت ولی بی روح زن که سعی  در پنهان شدن به زیر ان چادر کهنه را داشت ؟ نگاه زن بی رمق بود . زن خیلی جوان بود به دحتر بچه ای میماند که هیچ چیز برایش دیگر مهم نبود و این سردی نگاه و بی روحی و بی تفاوتی نمیگداشت که ذهن این تماشاگر ارام بگیرد .

اما با هشدارها چه کار میتوانست بکند... خودش هم انقدرها توانایی نداشت که دستی بگیرد که مثمر ثمر باشد ... ناباورانه به این میاندیشید که شاید بعد از گذرهای پی در پی او هم عابری میشد بی اعتنا که دیدن این صحنه بر ایش عادی بود , شاید هم ندیدنش غیر عادی 

چشمش از این زخم به درد میامد . . . 

 

 

فریبا ستاری

 

سکوت مطلق

 

دلم میخواد یه جایی پیدا کنم که در ان سکوت مطلق باشه

 میگن سکوت مطلق خیلی ترسناکه ...

این رو دوست دارم امتحانش کنم یه جایی مثل کویر

کویر سکوتش بکر و دست سرخوردست 

 انجا بشینیم به هیچی فکر کنم

.

.

.

۸۹/۱/۲۸ 

 

فریبا ستاری 

 

    

باران

 

 

 

 

خسته ام از این همه پلیدی

 

از این همه مردم فریبی

 

ببار باران

 

بار دیگر

 

شست و شو ده دل زمین را

 

قلبها را

 

دیده ها را

 

میخواهم باز

 

 نوید اینده روشن را دردل بپرورانم

 

ببار باران 

 

 من در اشتیاق دیدن رنگین کمانم

 

اسمان ابی را

 

 خورشید گرم را

 

 امید یک روز روشن را

 

 در دل می پرورانم

 

 فریبا .ستاری

 21 آبان1388  

 

  

شروع

 

از اغاز شروع میکنم الفبای زندگی و راه و رسم ازاد بودن را

 از هوای تازه جرعه جرعه سر میکشم تا مست شوم

 این زمستان نیز میگذرد

پشت شیشه های یخ زده به قلبم گواهی روزهای بهتری را میدهم :

 

" بیا تا با هم به بلندترین جای زمین برویم

از انجا زمین چه زیباست

انجا از زشتی ها دور خواهیم بود

هوای تازه کوهستان را با جام عشق سر میکشیم 

گوش کن صدای پای اهویی میاید

ان طرفتر !  

خوب نگاه کن , 

مرغ عشق را ببین ,  

که لابه لای درختان پر میکشد 

 هوس میکنم شبنم روی برگ گلها را مزه کنم

 من تشنه یه قطره محبتم 

  میدانم که به من میخندی !"

  

 

فریبا .ستاری   ۱۴/۱۰/۸۸ 

اخرین چرخ

رقصید و رقصید و رقصید

برایش مهم نبود که بر روی دریاچه ای که یخهایش هنوز نازک بود برای راه رفتن , میرقصید

باد سردی می وزید و با موهایش بازی میکرد .صورتش از سرمای زیر صفر دریچه سرخ شده بود .

گرمای خونی که در رگهایش جریان داشت , سرمای هوا را به سخره گرفته بود .

دایره ها پشت دایره بر روی صورت یخ کشیده میشد و او با شادی  و هیجان میجرخید .

با خود گفت این اخرین چرخ را با تمام قدرت خواهم زد .

ترکهای ریزی با صدایی نازک رو یخها در حال تشکیل بود .

هیجان درون قلبش او را شنیدن صدای خطر محروم میکرد .

اخرین چرخ را زد و در میان زمین اسمان به دور خودش به سرعت جرخید .

بالاخره صدای شکستن یخ را با اخرین فرود شنید .

.

.

.

چشمها را بر هم نهاد و با خود گفت به خطرش میارزید .

  

 

 

 

 

....

  

یه خورده حرف اضافه : 

 

مدتیست که در نوشتن کند شده ام ... حقیقتش نمیدانم از چی بنویسم ...

 فکر میکنم برای اینکه به خودم استراحتی داده باشم چشمم رو برای دیدن محیط اطراف بسته ام ...

گاهی برای رسیدن به ارامش بهترین راه هست ...

قصد نوشتن بود ... حالا هر موضوعی میتوانست باشد ...

اول فقط با سه کلمه رفصید شروع کردم ....

میتوانست این رفصیدن در یک مهمانی باشد یا در اتاقی در خلوت و بدون هیچ ناظری

یا می توانست مجنونی باشد که در خیابان با پای برهنگی میرفصد

میتوانست مردی باشد یا زنی یا کودکی یا شاید پروانه ای

میتوانست ان که میرقصد من باشم هر چند هر کجا که من برقصم اتاق کج خواهد بود 

میتوانست تو ان رقاص تو باشی یا او و یا هر شخص دیگری

میتوانست حماقت شخص را نشان بده و یا جسارت او را

میتوانست ....

 

  

فریبا ستاری

عادت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

 

یک همراه خوب کسی هست که باعث پیشرفت ما در زندگی شود  

اگر احساس کردی به عقب برگشتی این رو قبول کن که در انتخابت اشتباه کرده ای   

 

 

 

گلایه

 

 راستی  ماهی سیاه کوچولوی تو قصه هاچی شد

علی ناز و کوچولو   چه بلایی سرش امد

کسی هست  اشکهای پریای تو قصه رو پاک کنه

زنجیر  پاهای  خسته شونو   باز کنه

دستامو  که تو باغچه کاشته بودم   سبز نشدن

ارزوها ورویاهای شیرینم   همه فراموش شدن

حالادیگه   گنجشکها  کجا باید تخم بذارن     نمیدونم

خوابهای قشنگمو برا کی باید تعریف بکنم     نمیدونم

هرچند مدتهاست که دیگه  یه گنجشک هم  تو حیاطم نمیاد

 از وحشت کابوس  حتی دیگه  یه خواب شیرین هم  به چشمام نمیاد

 

اونی که با من بود

اونی که تو رویاهام بود

دیگه حتی تو کابوسهام  به سراغم نمیاد

دیگه راهی نمونده    امیدی ندارم

حتی دست کمکی هم به یاریم نمیاد

 

 فریبا .ستاری......تابستان ۸۷