نخ قرمز


مثل نسیمی
که هنگام سحر پرده ها را کنار میزند
آرام به درون خزیدی
بی‌صدا،
بی‌خبر.
دوست داشتنت،
چیزی نیست که بتوانم
در گلدانی کوچک
بکارم
و بگویم:
"دیگر کافی‌ست!"
خود می‌جوشد
از خونِ درون رگ‌هایم،
می‌تراود
از روحِ بی‌قرارم،
جاریست
در میان موجِ موهای سفید و سیاهَم،
حتی کنارِ خط‌هایِ دور چشم‌هایم.
نمی‌دانم از کجا شروع شد،
در کدام لحظه
یا کدام نگاه؛
اما از یک جایی به بعد،
نام تو
در تار و پودِ زندگی‌ام
دوخته شد،
مثل نخِ قرمزی
که مسیرش را
فراموش نمی‌کند.
هر روز،
اندکی بیشتر
در تو
غرق میشوم،
تا جایی که
مرزی میان "من" و "تو"
نمانَد.
تو همان کسی بودی
که شاید همیشه
منتظرش بودم،
بی‌آنکه بدانم.
“من هنوز،
نامت را
در ضربانِ نفسهایم
می‌شنوم.”

فریبا ستاری

.