امروز هوس کردم که از خودم و این فشارهای زندگی فرار کنم و
برگردم به دوران بچگی . به ان دوران بی خیالی و سبکبالی.
ان موقع که عروسکهایمان را میاوردیم کنار دیوار حیاط پدر بزرگ ردیف
میکردیم .من و سهیلا دختر عموم چادرهای گل گلیمون را سر
میکردیم و پدر بزرگ رو به خوردن چایی خیالی مهمون میکردیم .
عمو یک تاب به شاخه درخت تنومند خانه بسته بود و از ما قول
گرفته بود که به نوبت و بدون دعوا تاب بازی کنیم.
یک درخت انار داشتیم تو ان حیاط بزرگ پر از انارهای نرسیده .
من و سهیلا وقت خواب بعد از ظهر یواشکی , پاورچین پاورچین
میامدیم تو حیاط و با خنده های ریز ریز میرفتم سراغ ان انارهای کال.
عصر که میشد صدای پدر بزرگ را از پست پرده مخملی اتاق مادر
بزرگ میشنیدم که میگفت :" این پوسته های انار را کی اینجا ریخته."
ما هم با دست جلو خنده های کودکانه خود را میگرفتیم تا کسی
صدامون را نشنوه.گاهی هم پدر بزرگ خواب بود میرفتیم پاشو غلغلک
میدادیم و در میرفتیم.
تابستانها با کلی التماس و خواهش از مادرامون اجازه میگرفتیم
بپریم تو حوض گنده وسط حیاط. دلمان میخواست که ماهیهای سرخ
تو اب را بگیرم ولی از تماس دستامون با بدن ان ها میترسیدم و انقدر
سرو صدا راه میانداختیم که مادرامون رو پشیمون میکردیم که اجازه
دادند که بریم توی حوض.
..................................
با نوشتن این مطالب چه ارامشی به دلم راه پیدا کرده .
چه دوران خوبی بود دوران بچگی .ولی هیچوقت ارزو نمیکنم که
دوباره بچه بشم .حوصله تکرار گذشته را ندارم .باید اینراه را تا اینجا
که امدم ادامه بدم تا به اخرش برسم.
یا علی مدد پس راه بیفت بریم
چند روزیست که زانو بر زمین میزنم و دستهایم را در خاک فرو میکنم
مست میشوم از بوی خوش خاک تازه
بنفشه ها را با حوصله در کنار هم در خاک میکارم
به گلهای سرخی که سرمای سخت زمستان را پشت سر گذاشته اند نگاهی میکنم .
انها هم سر زنده اند پر از غنچه هایی که به زودی به گل خواهند نشست
گویی به خود میبالند که هنوز هم پا بر جا مانده اند ...
عادت دارم در خنکهای عصر با فنجان چای به کنارشان بروم و با انها حرف بزنم
مطمئنم که از انها حس خوب بودن را خواهم گرفت
گاهی انها را می بویم گاهی دستی برای نوازش گلبرگهایشان جلو میبرم
اگر کمی ارام وساکت گوشه ای بنشینم سینه سرخی که زیر شیروانی خانه
ما لانه دارد را خواهم دید که ارام پایین خواهد امد تا کرمی برای جوجه هایش از
میان خاکها پیدا کنند ...
روزهای بعد او را خواهم دید که درس پرواز به جوجه هایش خواهد اموخت
و من باز هم ارام و ساکت با فنجان چای در کنار گلهای سرخ و بنفشه های
رنگارنگ به پرواز جوجه هایش برای اولین بار نگاه خواهم کرد....
فریبا ستاری
مشکل را میدانیم راه حل را هم میدانیم چه چیز ما را از حل مشکل باز میدارد؟ گاهی به جای اقدام به دنبال توجیح میرویم و دلیلش ترس در تصمیم قاطع گرفتن ماست اگر این سردرد را به جان میخریم فقط از نداشتن جرات اجراست و برای قانع کردن خود مرتب به دنبال بهانه هایی میگردیم تا ضعف خود را پنهان کنیم بیشتر ما ادمها به این شکل با مسائل برخورد میکنیم راه حل را داریم فقط چون در کودکی به ما تلقین شده که ...
تو نمیتونی حتی بند کفشتو ببندی ... یا نباید اینکار رو بکنی مردم
چی فکر میکنن... یا نمیشه ... غیر ممکنه ...تو توانایی شو نداری ...
بعد وقتی که وارد اجتماع میشویم در تصمیم گیریهای مهم دچار شک و تردید هستیم .تمام این منفی بافی های نا اگاهانه قدرت تصمیم و اجرا را در ابتدای راه از ما گرفته است...
.
.
.
هیچ متوجه شدید حتی من هم رفتارهای اشتباهمان را توجیح میکنم؟
خواستم مقصر را روش تربیتی پدر و مادرهایمان معرفی کنم !نتیجه ای که میخواستم در اخر به ان برسم این بود وقتی که میدانیم که ان روشها غلط بوده چرا هنوز هم پیرو ان هستیم
به مشکلاتمان فکر کنیم راه حل ان درست جلوی پاهای ماست
خداحافظ ای کوچه های اشنا
من در میان این کوچه های اشنا گمشده ای بیش نیستم
من در این غربت غریب به دنبال چشمان تو نمیگردم
دلتنگم برای چشمهای خیس خودم
خسته از نفسهای بی حاصل
ضربان قلبم را میشمارم
که هر روز ارامتر
به امید هیچ
میزند
فریبا.ستاری
...
انجا که صدای تازیانه ایست
به یاداوریم درد را
انجا که کودکی اشکی ریخت
از دل نرانیم عشق را
فراموش نکنیم که زمانی اسمان ابی بود
پس به یاد اوریم باز گشت پرستوها را
اگر قفس را قفلی بود
فراموش نکنیم اواز قناری را
شقایقها رویند باز چه سرخ
پس بیاد اوریم عاشقان را
احترامی است انجا که مرزیست
حرمت نگهداریم شرف را
فریبا.ستاری
پس چه شد ان قولها ان وعده ها
پس کجا رفت ان ارزوها ان خنده ها
دل شکست از درون با دردها از غصه ها
خون چکید از قلبها از درون دیده ها
شد فراموش ان سازهای خوشنوا
شد شهید ان امید ها ان خواسته ها
به زیر خاک رفتند ان دلها ان دستها
پس چه شد ان نورها الاله ها
پس کجا رفتند ان همه یاسهای پرپر شده در راه ها
خون بهای جان بر کف داده ها
سوخت دلها زان دردهای نا اشنا
خون نشست بر گلبرگ سرخ لاله ها
بگذار نگویم بیش از این بیدادها فریادها
نیست او خواهان ناله های غمگین این سازها
ندارم توانی دگر ای عاشقان
خسته ام از این همه بیراهه هاو کج راهه ها
گیرید دستانم را تا بنیاد کنیم ان ویرانه ها
تا از نو بسازیم کاشانه ها ان شهرها
باید گرم کرد دلهای مشتاق عاشقان
باید گرفت دستهای محتاج ان دلداده ها
فریبا ستاری......تابستان 87
بهار من امسال نمیاید
قصد کرده است که نیاد
از امدن خسته است به رفتن عادت دارد
ماهی درون تنگم بر رو اب رفص مرگ میکند
چشمهای شیشه ایش به سردی برفهای یخ زده پشت پنچره است
کاش هوا برای یک روز هم شده به گرمی اغوشت بود
راست میگویند
" هوا بس ناجوانمردانه سرد است "
دلت هم رحم را از یاد برده است
فریبا ستاری
بهار سال ۹۰
مامان ایران بودی بهت خوش گذشت ؟
-- اره مامان
مامان ایران هوا خوب بود ؟
-- هی بد نبود
مامان ایران هنوز هم شلوغه ؟
-- خیلی
مامان اسمان ابی بود ؟
-- یه کمی ابی بیشتر خاکستری
مامان هوا چطور بود ؟
-- اینو که یکبار پرسیدی
نه منظورم یه چیز دیگه بود !
-- نه مادر هوا خیلی پسه
مامان مردم پول دارند ؟
-- بعضیا خیلی دارند ... بعضی کمی دارند ... خیلیا هم گرفتارند
مامان چرا ایران شلوغه مگر مردم کار نمیکنن
-- چرا مادر کار میکنن ولی بازم کم میارن
مامان هوا پسه برای اینه که اسمون خاکستریه ؟
-- اره عزیزم همه اینا بهم ربط دارن
مامان فکر میکنی این شلوغیها باعث بشه هوا باز بشه
-- نمیدونم ...صبر میکنیم تا ببینم چی پیش میاد
ببارید بر صحرای ترک خورده قلبم
ببار, ببار ای اشک شاید کمی ارام گیرم
شاید مرهمی باشی بر زخمهای بیرحم زمانه
قلبم خونین است
دوای دردت اشک است پس گریه کن گریه کن
تا خدا به فریاد دل زخم خورده ات گوش کند
فریبا ستاری