-
منتظر
2 بهمن 1389 22:16
جای خالیت سرد بود در کنارم دستهای گرمت نبودند در انتظارم درمیان دفتر خاطراتم هیچ نبود از تو حرفی در ان عکس یادگاری لبخند تو , نداشت رنگی در حاشیه جاده های زندگی نبود مسافری , همراه یا چشم به راهم اسمان دلم پوشیده بود از ابر سیاهی زمین زیر پایم بود تشنه قطره ابی چون کودکی که در انتظار دیدنت پیر میشد ایستاده بودم در چشم...
-
اواز قناری
29 دی 1389 23:02
چه تلخ میگریست در سکوت شکسته شب برای ان قناری کوچیک گمشده در دریایی از غم میگفت : از صدای جغد نبود که دلها میلرزید از اواز قناری بود که در قفس با گرگ می جنگید پرهای قناری خونین بود اواز قناری را باد به هر طرف میبرد قصه گویی زیبا این داستان را برای همه میگفت ف . ستاری
-
مزاح
28 دی 1389 04:23
یک روز خسرو را نقاشی کردم با گل سرخی فروغ با سیبی در دست سهراب را با بوم نقاشی در کنارش بود فریدون مشیری کمی به خود امدم گفتم :چه غلط ها تو را چه به شعر و این جور حرفا برو بشور تو ظرفهایت شامی بپز برای مهمانهایت خانه ات را گرد و خاک گرفته برو برنجت ته گرفته اگر مادر شوهرت بود حی و حاضر تو را از وسط میداد...
-
عشقهای این زمونه
24 دی 1389 09:37
شد ارزوهای رنگین خاکستری بر باد لیلی را چرا مجنون برده از یاد نه خسرو خواهد شیرین را نه فرهاد داستان ویس و رامیس هم رفته از یاد فریبا ستاری
-
منو اینجا تنها نزاری!
22 دی 1389 19:14
اگر یه وقتی خواستی یه ابر بشی سایه کن روی سرم یا توی گرمای تابستون خواستی بباری از سر رجمت ببار روی تنم اگر خواستی بارون بشی و بباری به من بگو چتر نگیرم روی موهام اگر یه وقت هوس کردی یه قطره بشی بری دنبال دریا بگردی منو اینجا تنها نزاری! یادت باشه ... منو همراهت ببری! فریبا ستاری
-
شام
18 دی 1389 11:09
پیرمرد خسته از کار روزانه با نان سنگگی سرد شده به خانه امد. سفره راباز کرد . نانهای کپک زده را در کیسه ای ریخت که بعدا بیرون بگذارد. قوری را اب کرد و زیر انرا روشن کرد .بعد سفره را شست. انرا خشک کرد. نان را بادقت تاکرد ومیان سفره گذاشت. ارام راه میرفت .پاهایش درد میکرد .چای را دم کرد. مقداری پنیر بر روی تکه ای نان...
-
شانه
16 دی 1389 08:33
برای گریه کردن شانه ای که مال تو نیست طلب نکن شانه ای را بخواه که از اشک دیگری خیس نشده باشه
-
امان از دست تو
8 دی 1389 22:17
وقتی که نیستی دلم بدجوری شور میزنه وقتی هم که هستی داستانی دیگر د اره ف . ستاری
-
چرا هیچ
3 دی 1389 05:43
تو عشقی تو روحی ازاد تو فرشته ای ازاسمان تو رحمت در وجود باران تو درد را درمان تو نیاز یک رویای شیرین تو ارزوی دلهای ازاد تو زاده دست خدایی تو مایه حیاتی تو یی دلیل تمام هستی پس نگو تو هیچ هستی فریبا ستاری.........۲۳/۱/۸۸
-
چه سود
1 دی 1389 23:28
حرفهایم تلخ است پس دیگر چرا درد و دل گویم تو را دستهایم زخم است پس چرا تمنا کنم دستهای تو را صورت بیمارم , زرد است پس چرا رخ بنمایم تو را قلبم خون است پس نسپارمش تو را حرف اگر حرف بود ...دست اگر گرم بود چهره اگر سرخ بود ...قلب اگر شاد بود میدادمش تو را تیر ماه/۸۸ ف . ستاری
-
درگیریهای زندگی
1 دی 1389 11:20
سوار اتوبوس بودم .هوا هم کم کم داشت گرم می شد.در قسمت خانومها در ته اتوبوس هر کسی خودش را با یک چیزی باد می زد. اتوبوس زیاد شلوغ نبود. تنها بودم و برای اینکه زیاد به مشکلات هر روزم فکر نکنم با حرفهای دو تا خانمی که جلوی من نشسته بودند خودم را سرگرم کردم.هر دو از روزگار گله داشتند. یکی از شوهرش می گفت که کار را بهانه...
-
یک قطره اب
29 آذر 1389 03:37
قسم به یگانه به شفافیت به زلالی و پاکی یک قطره اب ح قیقت روشن است فریبا ستاری یکبار اینو جایی نوشتم کلی فحش شنیدم ...
-
پنجره
28 آذر 1389 10:16
چه کسی از پشت ان پنجره نگاهم میکرد. دیوانه , چشمان سیاه پشت , ان ,پنچره ,ام افتان وخیزان میروم مست و خراب از شراب عشق , تو , منم چه کسی مرا سنگی انداخت مرا با کسی کاری نیست خانه خراب ,یک نگاه ,تو , منم مرا ناسزا سزاوار نیست گناه من چیست که خاک , زیر , پای , تو , منم دیوانه ام نخوانید خود حیرانم که چرا , مجنون , قد ,...
-
اه
28 آذر 1389 05:47
-
صدای وجدان ما
22 آذر 1389 04:13
در اینه نگاه کن.چه میبینی؟ کت شلوار شیک وگران قیمتت را که هیکل بی قوارت را پوشانده است یا صورت هفت قلم ارایش کرده ات راکه چهره واقعی تو را پنهان کرده است. بیا این بار نگاه عمیق تری به اینه بیانداز.خودت را میشناسی؟ هدفت در زندگی چیست؟ به اینه درونت خوب نگاه کن. ایا از انچه هستی رضای هستی؟ از خودت خجالت نمی کشی؟ این...
-
کوله بار
19 آذر 1389 21:28
با نفس های خسته و باصدای در گلو شکسته در ان خلوت تلخ از حسرت عمری که گذشت در نور کمرنگ شمع نیمه سوخنه بدون هیچ فریاد در سکوتی بی فرجام داستان زندگیش را با خطی اشفته با دلی زخم خورده با چشمانی خیس با صورتی تکیده با غمی که دیگر پنهان نیست با بغض بیگناهی بر دفتری پاره که در میان صندوقچه شکسته اش پیدا کرده بود نوشت نوشت...
-
تو مال خودت نیستی
12 آذر 1389 10:46
در اینه دیدمت تو , من بودی و من تو در چشمانت میدیدم خودم را , که به من نگاه میکردی قلبم به درد میامد , وقتی تو با صدایی که تنها من میشنیدم میگفتی از نا گفته ها , از رازهای پنهان و دستهای تنها مانده چشمانت برایم غریب نبود سالها بود که انها را در اینده دل دیده بودم میدانستم چه را طلب میکنند قلبی را میخواستی که برایت...
-
مشکن دلم را
10 آذر 1389 13:56
بگذار محو باشم کمی کمرنگ بگذار سایه باشم اما بی رنگ بگذار کم گویم کمی اندک بگذار باز ایم ارام با شاخه گلی در دست بگذار باز ایم ارام , ولی دلچسب بگذار بمانم ای رفیق , ای دوست مشکن دلم را با لب تیز سنگ فریبا.ستاری