بی عنوان

 
از بحث های خسته ام
از جدالها گریزان
به دنبال مکانی برای کشیدن نفسی راحت
شاید باشم به دور ار هر چه حرف هرز

فریبا ستاری 
 

   

 

حسود

 

با نگاهی دزدانه با چشمانی گستاخ

  

از پنچره ای که نباید نگاه کرد 

 

 به زیبایی درونت با حسادت سرک میکشد

 

 و تو باز هم فراموش کرده ای که پرده ها را بکشی 

 

 

 

فریبا . ستاری

فریاد

 

با سکوت , من خواهم شکست

                                        میدانم

                                                   پس بگذار تو را فریاد کنم

                                                                                      

 

 

 

فریبا . ستاری  

ازرده

 

به چهره های اشنایی فکر میکنم که برام غریبه ای بیش نیستند به کسانی که یه زمانی دوستشان داشتم ولی حالا در میان غبارهای ناباوری گم شده اند دنبال گمشده ای میگردم که میدانم حتی اگر پیدایش کنم دیگر ان کسی نیست که من زمانی او را میشناختم غریبه ای که زمانی دوستش داشتم به من خیره میشود به چشمهایش نگاه میکنم تا شاید در پس ان ابرهای تیره و در لابه لای خاطرات کمرنگ بتوانم او را دوباره پیدا کنم به گمانم چشمهایم دیگر سوی گذشته را نداشته باشند شاید به عینکی دیگر برای دیدن واقعیتها احتیاج داشته باشم .

بر خودم این انتقاد را دارم که چرا گاهی برای ان واقعیتهایی که باعث ازارم میشد بهانه هایی میاوردم تا منکر دیدنشان باشم .خاطرم سخت ازرده است ... 

 

 

  

زندگی چیست ؟

 

زندگی یک بازی نیست 

زندگی هدف والایست

زندگی برای عاشق شدن است  

زندگی برای معشوق جان دادن است

زندگی یک بازی نیست

زندگی را زیبا باید دید

زندگی را چون شرابی ناب باید نوشید

زندگی را عاشق باید بود

زندگی یک بازی نیست

 

با زندگی بازی نکردن هنر است

هنر زندگی کردن , هنر است

زندگی یک بازی نیست

 

زندگی عشق است

زندگی دیدن زیباییهاست

زندگی قدر دانستن داشتن هاست

زندگی هشداریست

هشدار ان روزی که دگر باره نیست

تکرار این زندگی دگر ممکن نیست

زندگی یک بازی نیست

زندگی یک بازی نیست

 

فریبا ستاری... ۹/۱/۹۰  

  

 

برای دل خودم

فریبت میدهد ان که چهره ی به ظاهر زیبا دارد

در بندت میکشد 

و تو چه ساده در تارهایش گرفتار میشوی

تو را حقیر می داند

تو را اسیر میخواهد

تو ازاد بیاندیش

تو بگو انچه در دل داری

نترس از تحقیر 

از تهدید

تو دانی و خدای تو

تو  دانی وجدان تو 

تو پاکی  و بی گناه

گناه تو شاید فریاد توست

فریاد تو شاید ندای توست

افسوس تو , شاید از حسرت بود

داد تو شاید از بیداد بود

تو بگو شاید من و تو ما شویم

شاید ما باز هم همراه شویم

فریبا.ستاری

  

 

 

انچه بر مادران ما گذشت

  
جرمم چه بود  زیبایی
 
سهمم چه بود  تنهایی
 
بر سرم کردند چادر سیاهی
 
بر فرقم کوفتند مشت تباهی
 
خانه نشینم کردند
 
ترساندند
 
ترساندنم از نور   از روشنایی
 
بر سرم ریختند خاک
 
خاک سیاهی
 
بر رویم زدند نقابی
 
پنهانم کردند در قعر چاهی
 
کردند پر خون دهانم
 
مجالم ندادند حتی صدایی
 
بردند لذت از کام وجودم 
 
ندادند یک نوازش هم جوابم
 
چون خاری در چشم بودم
 
اما اسیردست بیرحم بودم
 
خوارم کردند با اینکه بودم
 
بخندیدند چون زن بودم
 
کورم کردند تا نبینم    هست دیگر نو جهانی
 
ببستند پایم به زنجیری
 
تا دست بسته باشم به امری
 
یکی بودم وتنها
 
ولی فریاد کردم یا خدایا
 
کجا رفت رحمت تو
 
پیدا کن دگر دستی  یا الهیِ
 
صدایی نحیف امد ز پشت دیوار
 
من اینجایم ای یار هوشیار
 
صدایش همچو من زیبا بود و تنها
 
ولی در نوایش بود هزاران نور هویدا
 
فریبا  ستاری.........زمستان ۸۷
  

 

 

اسیر دست خاکم اما پروازم ارزوست

 
 
ایا به مرگ فکر کردن دلیل افسردگی است  یا نگرشی ساده برای پایان راهیست که در انتظار همه ماست ؟ پایانی اجتناب ناپذیر یا شاید هم شروعی تازه بعد از تجربه های تلخ و شیرین که نام ان را زندگی گذاشته ایم ؟ هر اغازی را پایانیست . فاصله بین این دو را چگونه بوده ایم ؟ بعد از مرگ به کجا میرویم به عرش یا به قعر؟ شاید فکر به قعر رفتن است که مرگ را چهره ای کریه داده است.چرا نعمتی که خدا به بندگانش میدهد تا پایانی باشد برای همه دردها و روح زخم خورده شان   اینگونه باید ترسیم شود ؟ در این ارامش ابدی چه رازی نهفته است که عده ای را به وحشت میاندازد.
 
یادم میاید که رفته بودیم سر خاک پدرم برای چند لحظه ای تصمیم گرفتم که در یکی از قبرهای خالی بهشت زهرا بخوابم .شاید فکر کنید که افکارم صادق هدایتی شده است. اخه یکبار برادرم همین را بهم گفت ولی خداییش شما چی فکر میکنید. ایا مرگ اینقدر ترسناک است که صحبت کردن از ان مانند تابوست ؟ 

افیلیا

  

 

 

  هملت شاهزاده دانمارک برای شرکت در مراسم تدفین و خاکسپاری پدرش از المان

 به کشورش باز میگردد و میفهمد که مادر و عمویش با یکدیگر پیمان زناشوئی بسته

و هم بستر شده‌اند. دردناکتر این است که میفهمد مادر و عمویش به کمک پدر افیلیا

 پادشاه را به قتل رسانده اند.

  هملت که تظاهر به مجنون بودن میکند, تحت تاثیر دیدن روح پدر دچار 

 وسوسه‌های انتقام جویانه میشود...

حتی زیبای افیلیا برای روح ازرده هملت داروی مسکنی نیست.

افیلیا غمگین و دل شکسته از به قتل رسیدن پدرش به دست هملت

دست به خودکشی میزند......  

 

 

چقدر زیباست اینگونه رفتن.

 

 حتما ادامه نقاشیها را هم ببینید

 

دیدن این فیلم را به شما توصیه میکنم.

 

هملت به کاگردانی "فرانکوزفیرلی" و با بازی"مل گیبسن"

 

 هملت با لهجه استرالیایی

 

 

 artist Sir John Everett Millais, Ophelia is a painting by British

 

 To be, or not to be: that is the question

 

ادامه مطلب ...

مادرم

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups 
 
 
تنها هستم . همه  سر کار هستند. دیروز با مادرم حرف
 
زدم.خیلی دلش گرفته بود. از وقتی که بابا چراغ عمرش
 
خاموش شد مادرم خیلی احساس تنهایی میکند.خیلی وقت هست  
 
که مادرم را ندیده ام. او درایران ومن این طرف دنیا.  
 
لعنت به این فاصله ها.تا وقتی که پیش هم هستیم
 
قدراین لحظه ها را نمی دانیم. چشمهایم را میبندم و فکر
 
می کنم که الان او چه کار میکند. الان ساعت نه شب
 
است. حتما شامش را خورده.روی مبل نشسته وبه
 
ظاهر مشغول تماشای تلویزیون هست.میدانم که توی
 
فکراست.مادرم زن ساکتی است. به کار کسی
 
کاری ندارد .البته از ان زنهایی  هم نبوده که بهش
 
بتوانند زور بگویند . همین باعث تحسین ماست. پدرم برای
 
نظرش همیشه احترام قائل بود .خیلی هم با او
 
شوخی میکرد هر وقت مادرم موهایش را کوتاه میکرد به
 
شوخی میگفت:"فخری خانم موهاتون را گوگوشی
 
زدید؟"میدانم که مادرم خیلی دلش برای این شوخیها تنگ شده.  
 
میبینم که یواش یواش همانطور که دستش زیر چونه اش هست  
 
به خواب میرود. 
 
چقدر موهایش سفید شده. مادرم پوست قشنگی دارد. 
 
مثل پوست پیاز نازک.  سفید مثل پنبه همانقدرهم نرم.  
 
هر وقت دلتنگم میداند چطور من را ارام کند.
 
مادرم میگوید که وقتی جوان بود خیلی زلزله و حاضر جواب بود.  
 
حالا چقدر ارام خوابیده است.  
 
در خیالم بوسه ای روی گونه اش میزنم ومیگویم :
 
"شب بخیر ."
 
فریبا ستاری