در گردبادی از نگاهها،
تو تشنهی چشمی صادق و آشنایی
بدان
به هر کس اطمینانی نیست،
بپذیر
که دلها مثل ابرها میآیند و میروند
گاهی به پشت بام زندگی رو
آنجا کمی با خود خلوت کن،
و به قلبها نگاهی از دور بینداز.
آنها که امروز به تو نزدیکند،
فردا ممکن است که دور شوند
به هر چهرهای لبخند مزن،
آگاه باش زیر این نقابها رمزیست با رازی نهان.
چهره ایست با لبخندهای مصنوعی
باور کن بسیاری زیر گلیم محبت،
دلی پر از حیله و ریا دارند.
فریبا ستاری
به یاد آن کوچه که پر بود از خاطرات نگفته و رویاهای بلند
کوچهای با باغهای گل سرخ که سنگ فرشش از عشق حرف میزد
کوچهای در انتظار قدمهای من و تو
هر چند دور و هر چند ناممکن
اما باید میگفتمش تا دیگر بار تکرار شود در یاد
فریبا ستاری
.
سلام ای دوست
من همان ستارهای سرگردانم
که از برای تو تا بدینجا آمدهام
آه، چه سخت است
راه بازگشت بس دیر است
خاک بر چشمان
اشک بر مژگان
تشنهام، تشنهی قطرهای از محبت
تشنهی کلامی یا نشانی
از عشق از لطافت
من آن آینهی شکستهام
چهرهام را ببین، چگونه شکست
رنگم را ببین، چگونه به زردی نشست
نمیبینی در ازدحام زندگی گم میشوم
ره همهمههای مرده، زود خاموش میشوم
شعلههای سرگشت وجودم را به خاکستر میکشد
اینجا سرد است، بگیر مرا در آغوشت
بزودی مانند ستارهای خاموش میشوم
راه بازگشت بس دیر است
پایان چه نزدیک است
فریبا. ستاری
بیرون پنجره تنهایی من درختی روییده است
برگهایش سبز
میوهاش شیرین
باد با برگهایش تمرین رقص میکند هر روز
گاهی با لباس آبی آرامشم زیر آن مینشینم
سرگرم تماشای پرندهگان بازیگوش میشوم
قلبم همراه با زدن بالهای کوچکشان شاد میزند
با خود فکر میکنم
بگذار بگذرد آنچه گذشت
آنکه با تو میماند هنوز
خداست
فریبا ستاری
با بهار بیا
بیا با عطر شکوفه ها بنشین بر سر شاخه ها
همراه با قطره های باران بزن بر شیشه ها
با نسیم بهاری بیا و نوازشی باش بر برکه ها
باز هم برگرد با پرنده ها از سفر های دور
با بهار بیا
زودتر بیا
این روزها ، ماهها و فصل ها مثل باد میگذرن
نگران دیر شدنم
زود بیا
فریبا ستاری
ادمونتون درجه هوا منهای شش
بیرون پنجره تنهایی من درختی روییده است
برگهایش سبز
میوه اش شیرین
باد با برگهایش تمرین رقص میکند هر روز
گاهی با لباس ابی ارامشم زیر ان می نشینم
سرگرم تماشای پرنده گان بازیگوش میشوم
قلبم همراه با زدن بالهای کوچشان شاد میزند
با خود فکر میکنم
بگذار بگذرد انچه گذشت
انکه با تومیماند هنوز
خداست
فریبا ستاری
هیچوقت دلم نخواسته است کسی برایم گل ارگیده را روبان بزند .
همیشه عاشق گلهای وحشی کوهستان بوده ام
بی روبان
بی زر ورق
همیشه دلم میخواسته است ان ادمی که میخواهد به من دسته گلی هدیه کند دستهایش بوی گل های وحشی تازه چیده شده بدهد
باز هم بهار
باز هم خواهش نسیم لطیف صبحگاهی
باز هم نگاهی به سوی پنجره های نیمه باز
باز هم تمنای شنیدن صدای مست قناریهای همسایه
باز هم نوازشی برای چشمان باز بعد از دیدن سبزی نشسته بر شاخه های خواب الود
باز هم شنیدن خنده های کودکانه در لباسهای نو
باز هم لذت دیدن پریدن گنجشگان بازیگوش از شاخه بر شاخه ای دیگر
ناگهان صدایی دلم را میلرزاند
هراس شنیدن صدای برخورد گنجشگی بر شیشه های پاک شده ی نامرئی
باز هم دلم میلرزد
باز هم دلم میشکند
باز هم روزی چند بار این صدا را میشنوم.....
فریبا ستاری
.
.
.
اون شب که دیدمش تنم لرزید.
خیلی بزرگ بود. یعنی تا اون روز من این اندازه شو ندیده بودم .تا اومدم به خودم بیام یهو گم شدو من با ترس از اینکه ممکنه بیاد روی پام تمام مدت پاهام رو روی مبل جمع کرده بودم . با دلهره زیاد ان شب روگذروندم .
روز دوم همون اول صبحی دوباره دیدمش . انگاری که داشت بهم دهن کجی میکرد .سریع اسپری بدست گذاشتم دنبالش بعد با یه ضربه کوبیدمش به دیوار !
فکر کردم که مرد .اما چند دقیقه بعد دیگه اون زیر ویترین نبود .دوباره جستجو رو شروع کردم .یه گوشه دیگه دست و پاهاش هوا رفته بود و دیگه تکون نمیخورد .فکر کنم دو تا از پاهاشو از دست داده بود و کریه تر از قبل با دست و پای رو به هوا کج وکوله رهاش کردم با این خیال که دیگه مرده و من هم از دستش خلاص شدم .
حقیقتش حتی جرات نزدیک شدن به جنازه ش رو هم نداشتم و خودم رو زدم به ندیدن !
روز سوم با کلی حال چندشی رفتم که با خاک انداز برش دارم . بازم غیبش زده بود .
بعد از یه چشم گردوندن زیر میز با همون چهار لنگ کج و کوله در حال راه رفتن بود .این بار، باید بار اخر میبود .
وقتی میخواستم از خونه برم بیرون برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم سوسک خان عزیز لطفا تا بر میگردم مرده باش...
فریبا ستاری
من خود پاییزم
برگهای ریخته بر زمین تمام کار من است
نقاشی را دوست دارم
هر سال دستی بر بوم طبیعت میزنم
رنگینش میکنم
تا تو یک بار دیگر عاشقم شوی
فریبا ستاری