ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تابستان گرمی بود. ان روز به اصرار همسرش پسرش را با خود همراه کرده بود. پسرش خیلی
کنجکاو بود و زیاد سوال می کرد. همسرش با خواهش به اوگفته بود امروز دو تا شاگرد دارم
اگر امروز علی را با خودت ببری می توانم به کارهای عقب افتاده ام برسم. چند ماهی بود که
بیکار بود و پس اندازشان هر روز تحلیل میرفت. همسرش با تدریس خصوصی مقداری از
هزینه خانه را تامین می کرد. زندگی کمی برایشان سخت شده بود . ولی اصلا دلشان
نمیخواست تنها فرزندشان کمبودی راحس کند این را بارها به یکدیگر گفته بودند. امروزهم به
دیدن دوست قدیمی خود می رفت تا شاید بتواند در پیدا کردن کار او را یاری کند. این رفیق
دوستان زیادی داشت و هیچ گاه از کمک کردن به دوستان کوتاهی نمی کرد.
با دلگرمی زیاد دست کوچک علی رادر دستان خود گرفته بود. چقدر این دستان کوچک را دوست داشت. علی پنج ساله بود. این موجود کوچک مایه امید او و همسرش بود. وقتی که علی می خندید دنیا مال انها بود. درحیاط کوچک خانه شان با او فوتبال بازی می کرد. همسرش هر شب برای او داستانی می خواند تا او به خواب برود. بستنی خوردن او واقعا تماشایی بود.
وقتی علی با پدرش همراه می شد تمام کارهایش تقلید از پدر بود. مثل او قدم برمی داشت.
هنگام راه رفتن همیشه مثل پدرش یک دستش در جیبش بود و خیلی دوست داشت از جملات عجیبی استفاده کند که باعث خنده و در عین حال تعجب اطرافیان می شد. ان روز مرتب سوال
میکرد و پدرش با حوصله جواب های او را می داد. در چند قدمی انها بستنی فروشی با اواز
مشتریان را دعوت به خرید می کرد. پدر دستش را در جیبش کرد تا از داشتن پول خورد
مطمئن شود. منتظربود که علی دست او را به طرف بستی فروش بکشد. اما با تعجب از
او عکس العملی ندید. خواست چیزی بگوید که علی گفت : بابا من اب می خواهم کی
میرسیم؟ پدردرحالیکه دستش را برای رفقیش تکان می داد تا توجه اوجلب کند گفت:
رسیدیم. از چهره خندان علی دل پدر از نور امید روشن شد. گفتگوی پدر و دوستش با
رضایت به اتمام رسید. علی با خود فکر می کرد " خوب شد بستنی نخواستم .
صبر می کنم تا بابا برود سر کار." هم زمان پدر به خود می گفت یادم باشد موقع برگشتن
به مناسبت پیدا کردن کار یک کیلو بستنی و یک دسته گل برای همسرم بخرم .
امشب می توانیم با خیال اسوده بخوابیم.
فریبا ستاری....... ۴/۱/۸۸